Part
Part ⁸³
ا.ت ویو:
چیزی خیلی نظرم رو جلب کرد اسمی که برای ذخیره کردن تهیونگ توی گوشی قلبیم نوشته بودم اینجا هم همین بود..شماره تهیونگ به اسم مرد مرموز ذخیره شده بود..برام عجیب بود و میخواستم بدونم کی همچین کاری رو کرده..دیگه بیخیال فکر کردن شدم و گوشی رو خاموش کردم و داخل جیب لباسم گذاشتم..با پاهام تاب رو اروم هول میدادم و از غروب خورشید لذت میبردم..کم کم هوا روبه تاریکی رفت و حیاط تاریک شد..طولی نکشید که تمام چراغ های حیاط روشن شدن..همچنان روی تاب نشسته بودم و به اطرافم نگاه میکردم..با صدای باز شدن در خونه نگاهم ناخواسته سمت در کشیده شد..در کامل باز شد و تهیونگ بود که از خونه خارج شد..در پشت سرش بسته شد و همونجا موند..دستشو توی جیب شلوارش کرد و پاکت سیگارش رو در اورد..یکی از سیگار هارو بیرون کشید و بین لبهاش قرار داد و با فندکی که توی دستش بود روشنش کرد..نگاهمو ازش گرفتم و به زمین زیر پام که چمن بود با پاهم ضربه زدم..انقد اینکار رو انجام دادم که تیکه ای از چمن زیر پام کنده شد..برای همینم دیگه ادامه ندادم..اهی کشیدم و نگاه جایی که تهیونگ بود انداختم..لحظه ای شوکه شدم..اون داشت نگاهم میکرد..دستپاچه شدم و نمیدونستم چیکار کنم..تهیونگ پک عمیقی از سیگارش زد و اون رو روی زمین انداخت و با پاش خاموشش کرد..دستاشو توی جیبش فرو کرد و با قدم های بلند خودش رو به من رسوند..کاملا جلوم قرار گرفته بود..از جام بلند شدم و سعی کردم با خونسردی حرف بزنم
ا.ت:چیزی شده
تهیونگ از کنارم رد شد و روی تاب نشست چرخیدم و روبروش قرار گرفتم..من ایستاده بودم و اون نشسته بود..تهیونگ نگاهی بهم انداخت گفت
تهیونگ:فردا شب قراره بریم خونه پدرم
با یاداوری اون شب دلهره بدی رو احساس کردم
تهیونگ:و قراره چند شب اونجا بمونیم
سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم..تهیونگ خیره نگاهم کرد..از نگاه خیره اش بهم احساس خجالت میکردم برای همینم گفتم
ا.ت:من میرم وسایلو جمع کنم
قبل از اینکه برم سمت خونه تهیونگ گفت
تهیونگ:یک لحظه صبر کن
با اینکه برگشته بودم و پشتم بهش بود چرخیدم و منتظر نگاهش کردم..تهیونگ از جاش بلند شد و درست روبروم قرار گرفت
تهیونگ:قبل از رفتن میخوام بدونم مادرم چی اون شب چی بهت گفته بود
نگاهمو ازش گرفتم و به زمین دادم..از توضیح دادن بهش و گفتن حقیقت مردد بودم
ا.ت:چیز مهمی نگفت
تهیونگ دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند
تهیونگ:به من نگاه کن
لب پایینمو به دندون گرفتم..این دفعه دلم نمیخواست نگاهش کنم..شاید به این دلیل بود که از واکنشی که قرار بود نشون بده میترسیدم..تهیونگ که فهمید نمیخوام نگاهش کنم گفت
تهیونگ:از گفتن حقیقت میترسی اره
نگاهش کردم..انگار که ذهنمو داشت میخوند..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
چیزی خیلی نظرم رو جلب کرد اسمی که برای ذخیره کردن تهیونگ توی گوشی قلبیم نوشته بودم اینجا هم همین بود..شماره تهیونگ به اسم مرد مرموز ذخیره شده بود..برام عجیب بود و میخواستم بدونم کی همچین کاری رو کرده..دیگه بیخیال فکر کردن شدم و گوشی رو خاموش کردم و داخل جیب لباسم گذاشتم..با پاهام تاب رو اروم هول میدادم و از غروب خورشید لذت میبردم..کم کم هوا روبه تاریکی رفت و حیاط تاریک شد..طولی نکشید که تمام چراغ های حیاط روشن شدن..همچنان روی تاب نشسته بودم و به اطرافم نگاه میکردم..با صدای باز شدن در خونه نگاهم ناخواسته سمت در کشیده شد..در کامل باز شد و تهیونگ بود که از خونه خارج شد..در پشت سرش بسته شد و همونجا موند..دستشو توی جیب شلوارش کرد و پاکت سیگارش رو در اورد..یکی از سیگار هارو بیرون کشید و بین لبهاش قرار داد و با فندکی که توی دستش بود روشنش کرد..نگاهمو ازش گرفتم و به زمین زیر پام که چمن بود با پاهم ضربه زدم..انقد اینکار رو انجام دادم که تیکه ای از چمن زیر پام کنده شد..برای همینم دیگه ادامه ندادم..اهی کشیدم و نگاه جایی که تهیونگ بود انداختم..لحظه ای شوکه شدم..اون داشت نگاهم میکرد..دستپاچه شدم و نمیدونستم چیکار کنم..تهیونگ پک عمیقی از سیگارش زد و اون رو روی زمین انداخت و با پاش خاموشش کرد..دستاشو توی جیبش فرو کرد و با قدم های بلند خودش رو به من رسوند..کاملا جلوم قرار گرفته بود..از جام بلند شدم و سعی کردم با خونسردی حرف بزنم
ا.ت:چیزی شده
تهیونگ از کنارم رد شد و روی تاب نشست چرخیدم و روبروش قرار گرفتم..من ایستاده بودم و اون نشسته بود..تهیونگ نگاهی بهم انداخت گفت
تهیونگ:فردا شب قراره بریم خونه پدرم
با یاداوری اون شب دلهره بدی رو احساس کردم
تهیونگ:و قراره چند شب اونجا بمونیم
سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم..تهیونگ خیره نگاهم کرد..از نگاه خیره اش بهم احساس خجالت میکردم برای همینم گفتم
ا.ت:من میرم وسایلو جمع کنم
قبل از اینکه برم سمت خونه تهیونگ گفت
تهیونگ:یک لحظه صبر کن
با اینکه برگشته بودم و پشتم بهش بود چرخیدم و منتظر نگاهش کردم..تهیونگ از جاش بلند شد و درست روبروم قرار گرفت
تهیونگ:قبل از رفتن میخوام بدونم مادرم چی اون شب چی بهت گفته بود
نگاهمو ازش گرفتم و به زمین دادم..از توضیح دادن بهش و گفتن حقیقت مردد بودم
ا.ت:چیز مهمی نگفت
تهیونگ دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند
تهیونگ:به من نگاه کن
لب پایینمو به دندون گرفتم..این دفعه دلم نمیخواست نگاهش کنم..شاید به این دلیل بود که از واکنشی که قرار بود نشون بده میترسیدم..تهیونگ که فهمید نمیخوام نگاهش کنم گفت
تهیونگ:از گفتن حقیقت میترسی اره
نگاهش کردم..انگار که ذهنمو داشت میخوند..
ادامه دارد🍷
- ۸.۴k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط