داستانعاشقانهمیناوپلنگ
#داستان_عاشقانه_میناوپلنگ
بخون داستان عاشقانه مینا وپلنگ قسمت اخر
مینا جامه عزای سیاه بر تن کرد و در خانه نشست و مجمع بزرگی از حلوا و خرما در پیش نهاد. مردم تا سه روزدسته دسته از روستاها و خانه های اطراف برای دلداری و تسلیت به خانه او می آمدند و همراه با او گریه می کردند. هر مهمانی که تازه می آمد او شروع به مویه و موری می کرد. مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و کسی را نمی پذیرفت. بستگانش گاهی برای او غذا می آوردند. تا اینکه زمستان سپری شد.
مینا به دنبال صدایی در دل جنگل
در یکی نخستین روزهای بهار صبح زود مه بسیار غلیظی آمد.گفته می شد هیچیک از مردم ده در همه عمر خود چنین مه ایی ندیده بود وقتی مه آمد مینا در خانه خود را گشود و بیرون آمد. گویا صدایی از جنگل او را فرا خوانده بود. آرام ارام بدون آنکه سخنی به لب گشاید و به کسی چیزی بگوید و پاسخ پرسش کسی را بدهد به سوی جنگل رفت و در مه گم شد. مردم روستا شگفت زده شدند با خود گفتند شاید او می خواهد به زندگی عادی خود برگردد و شاید رفته جنگل برای خود هیمه بیآورد. اما نیمروز شد او نیامد شب شد باز نگشت. مردم و بستگان نگران شدند و و در جستجوی او به جنگل به دنبال او گشتند ولی هرگز او را نیافتند..از این زمان به بعد افسانه های مردم شروع شد. همه مردم کندلوس آن زمان تا پایان مرگ می گفتند از خانه متروک مینا صدای ساز و آواز می آید وقتی از جلوی خانه او می گذشتند پای شان سست می شد. کم کم بر این باور و خیال شدند که شاید پلنگ، یک جن یا پری بوده که به شکل پلنگ هر شب به خانه او می آمده است. دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل می رفت تا او را بیابد حتی شایع شده بود تنها اوست که جایش را می داند. ولی او انکار می کرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا گریه می کرد. همچنین شایع شده بود که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند. ۴۰ سال بعد جوانی گفت که در جنگل پیرزنی دیده که موهای بسیار بلندی با چشمانی سرخ داشت. وقتی مینا جلوی او را قرار گرفت از ترس سرجای خشکش زد و نمی توانست واژه ای بگوید. مینا با دیدن او فرار کرد! مینا برای همیشه رفت و تنها داستانی شگفت انگیز از او برجای ماند. خانه مینا تا به امروز در کندلوس برجای مانده است و جهانگردان فراوانی به روستای او می روند.
بخون داستان عاشقانه مینا وپلنگ قسمت اخر
مینا جامه عزای سیاه بر تن کرد و در خانه نشست و مجمع بزرگی از حلوا و خرما در پیش نهاد. مردم تا سه روزدسته دسته از روستاها و خانه های اطراف برای دلداری و تسلیت به خانه او می آمدند و همراه با او گریه می کردند. هر مهمانی که تازه می آمد او شروع به مویه و موری می کرد. مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و کسی را نمی پذیرفت. بستگانش گاهی برای او غذا می آوردند. تا اینکه زمستان سپری شد.
مینا به دنبال صدایی در دل جنگل
در یکی نخستین روزهای بهار صبح زود مه بسیار غلیظی آمد.گفته می شد هیچیک از مردم ده در همه عمر خود چنین مه ایی ندیده بود وقتی مه آمد مینا در خانه خود را گشود و بیرون آمد. گویا صدایی از جنگل او را فرا خوانده بود. آرام ارام بدون آنکه سخنی به لب گشاید و به کسی چیزی بگوید و پاسخ پرسش کسی را بدهد به سوی جنگل رفت و در مه گم شد. مردم روستا شگفت زده شدند با خود گفتند شاید او می خواهد به زندگی عادی خود برگردد و شاید رفته جنگل برای خود هیمه بیآورد. اما نیمروز شد او نیامد شب شد باز نگشت. مردم و بستگان نگران شدند و و در جستجوی او به جنگل به دنبال او گشتند ولی هرگز او را نیافتند..از این زمان به بعد افسانه های مردم شروع شد. همه مردم کندلوس آن زمان تا پایان مرگ می گفتند از خانه متروک مینا صدای ساز و آواز می آید وقتی از جلوی خانه او می گذشتند پای شان سست می شد. کم کم بر این باور و خیال شدند که شاید پلنگ، یک جن یا پری بوده که به شکل پلنگ هر شب به خانه او می آمده است. دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل می رفت تا او را بیابد حتی شایع شده بود تنها اوست که جایش را می داند. ولی او انکار می کرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا گریه می کرد. همچنین شایع شده بود که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند. ۴۰ سال بعد جوانی گفت که در جنگل پیرزنی دیده که موهای بسیار بلندی با چشمانی سرخ داشت. وقتی مینا جلوی او را قرار گرفت از ترس سرجای خشکش زد و نمی توانست واژه ای بگوید. مینا با دیدن او فرار کرد! مینا برای همیشه رفت و تنها داستانی شگفت انگیز از او برجای ماند. خانه مینا تا به امروز در کندلوس برجای مانده است و جهانگردان فراوانی به روستای او می روند.
- ۶.۷k
- ۲۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط