زن ها اسیر شده بودند و نگرانی در چشمانشان موج می زد مرد
زن ها اسیر شده بودند و نگرانی در چشمانشان موج می زد. مرد، به هر زنی می رسید ، او را با یک نگاه کوتاه، رد می کرد. یکی از زنها فریاد زد:
به ما مثل برده ها نگاه می کنی گروهبان! مرد گفت: من ژنرالم.
زن شانه هایش را بالا انداخت و گفت: به هر حال ما برده نیستیم! ژنرال نگاه کوتاهی به زن انداخت و صدا زد: سرگرد مایک، اینها رو رها کن. دسته ی بعدی رو بیار! سرگرد مایک سری تکان داد و به هم رزمش گفت: مخش خالی شده! معلوم نیس دنبال چی میگرده؟
هر دو خندیدند. ژنرال حرف او رو شنید، اما حرفی نزد. او چند روز پیش لبخند یک زن اسیر را دیده بود و حالا دلش، در این هیاهوی جنگ، لبخند یک زن را می خواست.
#داستان «رضوان کریمی»
به ما مثل برده ها نگاه می کنی گروهبان! مرد گفت: من ژنرالم.
زن شانه هایش را بالا انداخت و گفت: به هر حال ما برده نیستیم! ژنرال نگاه کوتاهی به زن انداخت و صدا زد: سرگرد مایک، اینها رو رها کن. دسته ی بعدی رو بیار! سرگرد مایک سری تکان داد و به هم رزمش گفت: مخش خالی شده! معلوم نیس دنبال چی میگرده؟
هر دو خندیدند. ژنرال حرف او رو شنید، اما حرفی نزد. او چند روز پیش لبخند یک زن اسیر را دیده بود و حالا دلش، در این هیاهوی جنگ، لبخند یک زن را می خواست.
#داستان «رضوان کریمی»
- ۸۱۷
- ۰۶ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط