رمان مالک نفس های تو
رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت دهـم🫐✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
غروب بود. نور طلایی خورشید از میان پردههای سنگین اتاق نشیمن به داخل میریخت و ذرات گرد و غبار را در هوا میرقصاند. کارینا به تنهایی کنار پنجره ایستاده بود و به عکس قدیمی که در قاب نقرهای گرفته بود خیره شده بود—عکس پدر و مادرش در روز عروسیشان. لبخندهایشان پر از امید بود، هیچکس نمیدانست تقدیر چه بلایی بر سرشان خواهد آورد.یک گلوله اشک از چشمانش سرازیر شد و روی شیشه قاب عکس چکید. سپس دیگری و دیگری... تا اینکه تمام صورتش خیس شد. بغض گلویش را فشرده بود، اما صدایی از گلویش بیرون نمیآمد. این ساکتترین گریهٔ عمرش بود.ناگهان، گرمای یک بدن پشت سرش را حس کرد. دستانی قوی اما ملایم روی شانههایش قرار گرفت. جونگکوک بیصدا از پشت سر رسیده بود.کارینا برگشت و صورتش به سینهٔ سخت او برخورد کرد. بوی عطر آشنا و امنش فضای اطراف را پر کرد. اینبار فرار نکرد. اینبار تقلا نکرد.
جونگکوک به آرامی از او پرسید:
√حالت خوبه؟
کارینا فقط توانست سر تکان دهد، اما صدا از گلویش بیرون نیامد.
او یک قدم نزدیکتر آمد:
√مطمئنی؟ چیزی لازم نداری؟
کارینا چشمان پراز اشکش را به او دوخت. تمام وجودش میلرزید. سپس، با صدایی لرزان که پر از آسیبپذیری بود، زمزمه کرد:
+میشه...میشه بغلم کنی؟
در چشمان جونگکوک چیزی شبیه به تعجب و سپس نرمی عمیقی پدیدار شد. او بدون هیچ حرفی، کارینا را در آغوش کشید—آغوشی که هم زندان بود و هم پناهگاه. دستانش پشتش را نوازش میکرد، آرام و ریتمیک.کارینا صورتش را در سینهٔ او چال کرد و اجازه داد اشکهایش جاری شود. تمام تنهاییها، ترسها و غمهایش را در آن سینه خالی کرد.
√میدونم دنیا بهت ظلم کرده. جونگکوک در گوشش زمزمه کرد. اما من قول میدم که از این به بعد، تنها دردی که میبینی، دردی باشه که من میتونم التیامش بدم.
کارینا چیزی نگفت. فقط او را محکمتر در آغوش گرفت. بوی او، گرمایش، امنیتی که به او داد همه چیزی بود که در آن لحظه به آن نیاز داشت.کمکم، اشکهایش خشک شدند. خستگی این همه ماه جنگیدن، به یکباره بر وجودش سنگینی کرد. پلکهایش سنگین شدند.
جونگکوک متوجه شد که وزنش روی او سنگینتر میشود. کارینا؟!
پاسخی نبود. کارینا در آغوش او به خواب رفته بود آرام و بیدغدغه، برای اولین بار پس از مدتها.
جونگکوک به آرامی او را بلند کرد و به سمت اتاق خواب برد. او را روی تخت گذاشت و پتویی رویش کشید. برای لحظهای کنار تخت ایستاد و به چهرهٔ آرام او خیره شد. در خواب، همهٔ دیوارها و مقاومتها محو شده بودند.او خم شد و به آرامی پیشانی کارینا را بوسید:
√خواب زیبا ببینی، عشق من. من اینجا میمانم تا هیچ کابوسی به تو نزدیک نشود.
و همانجا، روی صندلی کنار تخت نشست و نگهبانی داد بر خواب کسی که روزی اسیرش بود، اما اکنون داوطلبانه در آغوشش به خواب رفته بود.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
پـارت دهـم🫐✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
غروب بود. نور طلایی خورشید از میان پردههای سنگین اتاق نشیمن به داخل میریخت و ذرات گرد و غبار را در هوا میرقصاند. کارینا به تنهایی کنار پنجره ایستاده بود و به عکس قدیمی که در قاب نقرهای گرفته بود خیره شده بود—عکس پدر و مادرش در روز عروسیشان. لبخندهایشان پر از امید بود، هیچکس نمیدانست تقدیر چه بلایی بر سرشان خواهد آورد.یک گلوله اشک از چشمانش سرازیر شد و روی شیشه قاب عکس چکید. سپس دیگری و دیگری... تا اینکه تمام صورتش خیس شد. بغض گلویش را فشرده بود، اما صدایی از گلویش بیرون نمیآمد. این ساکتترین گریهٔ عمرش بود.ناگهان، گرمای یک بدن پشت سرش را حس کرد. دستانی قوی اما ملایم روی شانههایش قرار گرفت. جونگکوک بیصدا از پشت سر رسیده بود.کارینا برگشت و صورتش به سینهٔ سخت او برخورد کرد. بوی عطر آشنا و امنش فضای اطراف را پر کرد. اینبار فرار نکرد. اینبار تقلا نکرد.
جونگکوک به آرامی از او پرسید:
√حالت خوبه؟
کارینا فقط توانست سر تکان دهد، اما صدا از گلویش بیرون نیامد.
او یک قدم نزدیکتر آمد:
√مطمئنی؟ چیزی لازم نداری؟
کارینا چشمان پراز اشکش را به او دوخت. تمام وجودش میلرزید. سپس، با صدایی لرزان که پر از آسیبپذیری بود، زمزمه کرد:
+میشه...میشه بغلم کنی؟
در چشمان جونگکوک چیزی شبیه به تعجب و سپس نرمی عمیقی پدیدار شد. او بدون هیچ حرفی، کارینا را در آغوش کشید—آغوشی که هم زندان بود و هم پناهگاه. دستانش پشتش را نوازش میکرد، آرام و ریتمیک.کارینا صورتش را در سینهٔ او چال کرد و اجازه داد اشکهایش جاری شود. تمام تنهاییها، ترسها و غمهایش را در آن سینه خالی کرد.
√میدونم دنیا بهت ظلم کرده. جونگکوک در گوشش زمزمه کرد. اما من قول میدم که از این به بعد، تنها دردی که میبینی، دردی باشه که من میتونم التیامش بدم.
کارینا چیزی نگفت. فقط او را محکمتر در آغوش گرفت. بوی او، گرمایش، امنیتی که به او داد همه چیزی بود که در آن لحظه به آن نیاز داشت.کمکم، اشکهایش خشک شدند. خستگی این همه ماه جنگیدن، به یکباره بر وجودش سنگینی کرد. پلکهایش سنگین شدند.
جونگکوک متوجه شد که وزنش روی او سنگینتر میشود. کارینا؟!
پاسخی نبود. کارینا در آغوش او به خواب رفته بود آرام و بیدغدغه، برای اولین بار پس از مدتها.
جونگکوک به آرامی او را بلند کرد و به سمت اتاق خواب برد. او را روی تخت گذاشت و پتویی رویش کشید. برای لحظهای کنار تخت ایستاد و به چهرهٔ آرام او خیره شد. در خواب، همهٔ دیوارها و مقاومتها محو شده بودند.او خم شد و به آرامی پیشانی کارینا را بوسید:
√خواب زیبا ببینی، عشق من. من اینجا میمانم تا هیچ کابوسی به تو نزدیک نشود.
و همانجا، روی صندلی کنار تخت نشست و نگهبانی داد بر خواب کسی که روزی اسیرش بود، اما اکنون داوطلبانه در آغوشش به خواب رفته بود.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۲.۹k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط