من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم

من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم
در کتابی قدیمی…
مثلا من، خانه ی متروکی
در جاده ای دور افتاده
با پنجره های بسته
چراغ های خاموش
و پر از دلتنگی …
که هر غروب آواز کلاغ ها کلافه ام می کند
و تازیانه ی بادها بر پیکرم فرود می آید …
غمگین، تنها، خسته…

و تو همانی باشی
که فراموشم نکرده ای
که یک روز به سراغم می آیی
با خودت نور به اتاق ها می آوری
و خنده به پنجره ها می پاشی
همانی باشی که گرد و غبار از چهره ام
پاک می کنی…
همانی …
که با تمام دیوارها و ستون هایم دوستت دارم
دیدگاه ها (۲)

دکتر میدونی نهنگا خیلی بدبختن؟!هرچی‌گریه کنن دل دلبرشون براش...

بعضی واژه ها را نمیشود معنی کردبعضی احساس ها در کلمه ها جا ن...

مشکل اینجاست که؛ما نه برای خودمان بلکه برای اطرافمان زندگی م...

گاهی همین پای هم موندنامون؛همه چیو خراب میکنه! همینکه هی سعی...

تکپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط