داستان جف قاتل
داستان جف قاتل
#پارت_چهارم
منبع؛سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
«جف، حالت خوبه؟» تنها چیزی بود که گفت. آنها اتوبوس را دیدند که میرسد و میدانستند که برای تمام این ماجرا سرزنش خواهند شد. بنابراین با تمام سرعت شروع به دویدن کردند. همانطور که میدویدند، به عقب نگاه کردند و راننده اتوبوس را دیدند که به طرف رندی و بقیه میدود. وقتی جف و لیو به مدرسه رسیدند، جرأت نکردند بگویند چه اتفاقی افتاده است. تنها کاری که کردند این بود که بنشینند و گوش دهند. لیو فقط به این فکر میکرد که برادرش چند نفر را کتک زده است، اما جف میدانست که ماجرا فراتر از این است. چیزی بود، ترسناک. وقتی آن حس به او دست داد، احساس کرد چقدر قدرتمند است، یک میل شدید به آسیب رساندن به کسی.
از این حس خوشش نیامد، اما نمیتوانست جلوی خوشحالیاش را بگیرد. احساس کرد آن حس عجیب از بین رفته و تمام روز مدرسه را در خانه گذراند. حتی وقتی به خاطر اتفاق نزدیک ایستگاه اتوبوس و اینکه حالا احتمالاً دیگر نمیتوانست سوار اتوبوس شود، پیاده به خانه میرفت، باز هم احساس خوشحالی میکرد. وقتی به خانه رسید، والدینش از او پرسیدند که روزش چطور بوده و او با صدایی تا حدودی شوم گفت: «روز فوقالعادهای بود.» صبح روز بعد، صدای در زدن در خانهاش را شنید. وقتی پایین رفت، دو افسر پلیس را دم در دید، مادرش با نگاهی عصبانی به او نگاه میکرد.
«جف، این افسرها میگویند که تو به سه نفر حمله کردی. اینکه یک دعوای معمولی نبوده و آنها چاقو خوردهاند. چاقو خوردهاند، پسرم!» نگاه جف به زمین افتاد و به مادرش نشان داد که حرفش درست است.
«مامان، اونها بودن که به من و لیو چاقو کشیدن.»
ادامه دارد... .
#پارت_چهارم
منبع؛سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
«جف، حالت خوبه؟» تنها چیزی بود که گفت. آنها اتوبوس را دیدند که میرسد و میدانستند که برای تمام این ماجرا سرزنش خواهند شد. بنابراین با تمام سرعت شروع به دویدن کردند. همانطور که میدویدند، به عقب نگاه کردند و راننده اتوبوس را دیدند که به طرف رندی و بقیه میدود. وقتی جف و لیو به مدرسه رسیدند، جرأت نکردند بگویند چه اتفاقی افتاده است. تنها کاری که کردند این بود که بنشینند و گوش دهند. لیو فقط به این فکر میکرد که برادرش چند نفر را کتک زده است، اما جف میدانست که ماجرا فراتر از این است. چیزی بود، ترسناک. وقتی آن حس به او دست داد، احساس کرد چقدر قدرتمند است، یک میل شدید به آسیب رساندن به کسی.
از این حس خوشش نیامد، اما نمیتوانست جلوی خوشحالیاش را بگیرد. احساس کرد آن حس عجیب از بین رفته و تمام روز مدرسه را در خانه گذراند. حتی وقتی به خاطر اتفاق نزدیک ایستگاه اتوبوس و اینکه حالا احتمالاً دیگر نمیتوانست سوار اتوبوس شود، پیاده به خانه میرفت، باز هم احساس خوشحالی میکرد. وقتی به خانه رسید، والدینش از او پرسیدند که روزش چطور بوده و او با صدایی تا حدودی شوم گفت: «روز فوقالعادهای بود.» صبح روز بعد، صدای در زدن در خانهاش را شنید. وقتی پایین رفت، دو افسر پلیس را دم در دید، مادرش با نگاهی عصبانی به او نگاه میکرد.
«جف، این افسرها میگویند که تو به سه نفر حمله کردی. اینکه یک دعوای معمولی نبوده و آنها چاقو خوردهاند. چاقو خوردهاند، پسرم!» نگاه جف به زمین افتاد و به مادرش نشان داد که حرفش درست است.
«مامان، اونها بودن که به من و لیو چاقو کشیدن.»
ادامه دارد... .
- ۱.۴k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط