پارت_۶
خیلی دلم میخواست اون فاصله رو به صفر برسونم ولی هنوز زود بود سریع از روش بلند شدم و عذرخواهی کردم با قیافه سنا مواجه شدم که صورتش از خجالت سرخ شده بود
نگاهش میکردم خیلی زیبا بود نمی تونستم از روش چشم بردارم و کلا یادم رفت چی میخواستم بگم ولی ی چیزی بود که باید بهش میگفتم اول اینکه عاشقشم دوم اینکه من رئیس ی گروه مافیای خطرناک بودم بعد از یک دقیقه که در سکوت به هم نگاه میکردیم سنا گفت
سنا:کاری داشتی باهام؟
جونگ کوک:آره میخواستم ی چیزی بهت بگم.....ام .....من...ع..ا....عاشقت شدم
سنا:چی ؟داری دستم میندازی اصلا شوخی بامزه ای نیست
جونگ کوک:شوخی نمیکنم
سنا:خیلی مسخره ای جونگ کوک واقعا دیگه از دستت خسته شدم
جونگ کوک: سنا ببین من اگه میخواستم میتونستم حتی تو رو بدزدم و مال خودم کنم
سنا:هه میفهمی چی میگی دیوونه شدی ؟؟
جونگ کوک: آره دیوونه تو ی تفنگ در آوردم و گذاشتم رو سرش بهش گفتم همین الان زنگ بزنه به خانوادش و بگه یک هفته خونه یوری میمونه
(چاره دیگه ای نداشتم ) سنا که خیلی ترسیده بود کاری که بهش گفتم رو انجام داد منم وقتی سنا داشت با مامانش حرف میزد زنگ زدم به راننده که بیاد اونجا و لوکیشن رو براش فرستادم راننده خیلی سریع خودش رو رسوند همون طور که تفنگ روی سر سنا بود و خیلی ترسیده بود بهش گفتم سوار ماشین بشه [دلم نمیخواست انقدر بترسه احساس میکردم دارم اذیتش میکنم] وقتی نشستیم تو ماشین تفنگ رو از روی سرش برداشتم که گفت
سنا:میدونی این کارت آدم رباییه(باحالت عصبانی و نگران)
جونگ کوک: آره ولی اصلا برام مهم نیست
سنا اومد چیزی بگه که ماشین وایستاد و جونگ کوک بهش گفت که پیاده شه
نگاهش میکردم خیلی زیبا بود نمی تونستم از روش چشم بردارم و کلا یادم رفت چی میخواستم بگم ولی ی چیزی بود که باید بهش میگفتم اول اینکه عاشقشم دوم اینکه من رئیس ی گروه مافیای خطرناک بودم بعد از یک دقیقه که در سکوت به هم نگاه میکردیم سنا گفت
سنا:کاری داشتی باهام؟
جونگ کوک:آره میخواستم ی چیزی بهت بگم.....ام .....من...ع..ا....عاشقت شدم
سنا:چی ؟داری دستم میندازی اصلا شوخی بامزه ای نیست
جونگ کوک:شوخی نمیکنم
سنا:خیلی مسخره ای جونگ کوک واقعا دیگه از دستت خسته شدم
جونگ کوک: سنا ببین من اگه میخواستم میتونستم حتی تو رو بدزدم و مال خودم کنم
سنا:هه میفهمی چی میگی دیوونه شدی ؟؟
جونگ کوک: آره دیوونه تو ی تفنگ در آوردم و گذاشتم رو سرش بهش گفتم همین الان زنگ بزنه به خانوادش و بگه یک هفته خونه یوری میمونه
(چاره دیگه ای نداشتم ) سنا که خیلی ترسیده بود کاری که بهش گفتم رو انجام داد منم وقتی سنا داشت با مامانش حرف میزد زنگ زدم به راننده که بیاد اونجا و لوکیشن رو براش فرستادم راننده خیلی سریع خودش رو رسوند همون طور که تفنگ روی سر سنا بود و خیلی ترسیده بود بهش گفتم سوار ماشین بشه [دلم نمیخواست انقدر بترسه احساس میکردم دارم اذیتش میکنم] وقتی نشستیم تو ماشین تفنگ رو از روی سرش برداشتم که گفت
سنا:میدونی این کارت آدم رباییه(باحالت عصبانی و نگران)
جونگ کوک: آره ولی اصلا برام مهم نیست
سنا اومد چیزی بگه که ماشین وایستاد و جونگ کوک بهش گفت که پیاده شه
- ۲.۳k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط