‌~♡*پیوند خونین*♡~p11

دهانش را کنار گوش رِی می آورد و با صدایی خمار اسمش را صدا میزند ،گویا میخواست ببیند واکنشش چیست : رِی...
رِی کمی مور مورش شد ، در خودش جمع می‌شود: ب...ب...ب...ب...بَ...له....
چینوکو منصرف شد : هیچی
رِی سوالی و کیوت به چینوکو نگاه کرد :😶؟
چینوکو کنارش دراز کشید و سر او را روی قفسه سینه اش گذاشت و در آغوشش گرفت : بگیر بخواب ، خستم
رِی با خجالت چشمانش را بست
کمی میلرزید ، سردش بود
چینوکو پتو را با قدرتش معلق کرد و روی رِی انداخت : بهتره ؟
رِی بیشتر خجالت کشید : م...ممنونم...
چشمانشان را بستند و بعد از دقایقی در آرامش به خواب رفتند
(راوی : تکبیررررر،بعد ۱۱ پارت تازه یه روز سپری شد 😮‍💨نه واستا ، نصف روز 🤕)
~صبح روز بعد~
رِی چشمان خود را آرام باز کرد ، با منظره بدن چینوکو رو به رو شد ،در خواب و بیداری بود و خیلی چیزی نمیفهمید
اما چینوکو هنوز خواب بود،گویا در آرامش آغوش رِی مانند پسر بچه ای در آغوش مادرش به خواب رفته بود
رِی دستش را روی قفسه سینه چینوکو گذاشت و تکیه گاه خود کرد و نیم خیز بود که ناگهان با فشار دست چینوکو روی کمرش مواجه شد و با بدنش برخورد کرد
در حال حاضر رِی روی بدن چینوکو دراز کش بود
چینوکو با یکی از پاهایش دو پای رِی را نگه داشته بود و یکی از دستانش دور کمر او بود و آن‌یکی دستش روی کتف او
در بیانی دیگر بسیار محکم اما بدون خشونت در عالم خواب رِی را در بغلش حبس کرد
رِی هنوز به خود نیامده بود ، کمی تقلا کرد
چینوکو با تقلا های رِی بیدار شد ،اما چشمانش بسته بود
در حال تقلا کردن شمرده شمرده با صدایی در حال تلاش برای بیرون آمدن از آغوشش : ولم...کن....آه....بزار...برم...
چینوکو با صدایی خمار و خواب آلود در حالی که کمی رگه عصبانیت در او پیدا بود : چی گفتی؟
رِی با صدای چینوکو به خود آمد و باز همان آش و کاسه دیروز ، وحشت و ترس
بدنش خشک شد ، کوچکترین تکانی نمی خورد ،حتی انگار نفس نمی‌کشید
چینوکو آهی کشید و کمر رِی را نوازش کرد : نمیخواد به سوالم جواب بدی 😓آروم باش لطفا 🤕
رِی را آروم از روی خود کنار زد
آرنجش را روی بالشتش گذاشت و نشست
بالشت را صاف کرد و تکیه داد : میشه انقد نترسی؟
رِی همچنان بدنش خشک بود ، مانند جسدی روی تخت دراز کش بود
موهای رِی را نوازش کرد : کاریت ندارم ، هیچ کاریت نمیکنم ، فقط لطفا از این حالت در بیا ، نمیتونم تحمل کنم
رِی کمی چشمانش برق زد ،مثل بچه گربه ها در حال نوازش شدن سرش را به دست چینوکو مالید
نگاهش کرد : قول میدی ؟🥺
چینوکو با لبخندی دلنشین : معلومه ، تو مثل بقیه آدما نیستی ، واقعا نمیتونم کاریت داشته باشم 😊
رِی با حفظ چهره کیوت و مظلومش : تحت هیچ شرایطی ؟🥺
چینوکو گونه رِی را نوازش کرد : اوهوم ☺️
رِی از جایش بلند شد و در بغل چینوکو جای کرد و ریز ریز خندید
چینوکو داغ کرد ، لپ هایش گل انداخت : آخه چجوری میتونی انقد کیوت باشی 😖






عزیزان من رفته بودم یزد با مدرسه و دسترسی به گوشی نداشتم برا همین دیر شد
ممنون از حمایتا
برا پارت بعد ۲۰ لایک
داره داستان جالب میشه ، این پارت بهتون حال دادم
دیدگاه ها (۸۳)

اوم...راه جدید خودکشی کشف کردم

به خدا گفتم! چرا مرا از خاک آفریدی؟ چرا از آتش نيستم !؟ تا ه...

خطاکار را به روزگار بسپار محکمه عجیبی ست... نه شاکی میخواه...

پارت ۱۶۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط