مهاجرم از غمی به غمی دیگر
مهاجرم، از غمی به غمی دیگر
به جستوجوی چه میگردم
در کوچهپسکوچههای این شهر؟
چمدانم را بستم و میخواهم
با کولهباری از خاطرات، فرار کنم
اما دامنم میان آدمها گیر کرده
دلم با ماندن است، راهم اما رفتن.
میدانم، جایی در میان همین
خاطرات جا میمانم.
قدمهایم صدای شک
را تکرار میکنند
هر گوشهی این خیابان
تکهای از من جا مانده
و چشمانم هنوز
در پی نوری از گذشتهاند
اما این شهر حتی
سایههایم را نمیشناسد.
میترسم از روزی که دلم دیگر
هوای برگشت نکند
از لحظهای که غربت، خانهام شود
و کسی جایی منتظرم نباشد.
-کیم تهکوک.
به جستوجوی چه میگردم
در کوچهپسکوچههای این شهر؟
چمدانم را بستم و میخواهم
با کولهباری از خاطرات، فرار کنم
اما دامنم میان آدمها گیر کرده
دلم با ماندن است، راهم اما رفتن.
میدانم، جایی در میان همین
خاطرات جا میمانم.
قدمهایم صدای شک
را تکرار میکنند
هر گوشهی این خیابان
تکهای از من جا مانده
و چشمانم هنوز
در پی نوری از گذشتهاند
اما این شهر حتی
سایههایم را نمیشناسد.
میترسم از روزی که دلم دیگر
هوای برگشت نکند
از لحظهای که غربت، خانهام شود
و کسی جایی منتظرم نباشد.
-کیم تهکوک.
- ۱۶۰
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط