ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part _18
اریکا توی اتاق نیست رفتم ترف سالت دیدم جونکدک روی مبل نشسته و اریکا هم مبل کناری و دارن باهم خوش و بش میکنن
اریکا:عه بیدار شدی من میخوام برم
ا.ت:عهم به سلامت
اریکا وسایلمو جمع کرد و رفت همین از خونه بیرون رفت جونکوک از جاش پاشد و اومد طرفم در گوشم گفت:جونکوک:آماده شو بدو بریمم
آماده شدیم توی راه به یه مغازه رسیدیم
جونکوک:اینجا وایستا من برم مغازه الان میام
ا.ت:باشه برو زود بیا
حونکوک رفت یک نفر از پشت دهنمو گرفت و چشمامو بست و منو بیهوش کرد وختی چشمامو باز کردم دیدم توی یه زیر زمین تاریکم که جلوم یه مرد وایستاده
مرد:خوبههه پس دختر مورد علاقهی جونکوک توی
ا.ت:شما کی هستید
مرد:من اینجام تا جونکوک یکم زجر بکشه
ا.ت:مگه چیکار کرده هااا
مرد:اون یه آدم کثیفهکه خواهر منو کشته
ا.ت:چیییی حرف دهنتو بفهم مرتیکه
مرد:عه بهت نگفته که قبلا یه آدم کشته
ا.ت:قتللل درست حرف بزن بفهمم چی میگی
مرد:ببین دختر جون جونکوک قبلا خواهر منو توی یه جنگل کشته منم تورو گرفتم تا انتقام بگیرم فهمیدی یا بفهمونم ها
ا.ت: چ چییی من باور نمیکنم جونکوک چنین کاری نمیکنه اصلا حتما اتفاقی بوده م..من من میدونم
مرد:خوب پس باور نمیکنی باشع فردا خودش رو میارم تا بفهمی حالا هم یه چند روز مهمون مایی دختر جون
توی چشمام اشک جمع شد مرد رفت منم فقط جونکوک رو صدا می زدم اما کسی صدام رو نمیشنید تا شی همونجا موندم برام یه لقمه آوردن و با یه لیوان آب خوردم دوباره دود بیهوشی زدن و خوابم برد صبح که پاشدم دیدم جونکوک جلومه دست هام هم بازه سریع بقلش کردم
جونکوک:حالت خوبه ؟؟؟کاریت که نداشتن ببین من توضیح میدم باشه🤕🤍
ا.ت:نع نع لازم نیست نگران باشی من خوبم فقط بیا بریم باشع بعدش باهم حرف میزنیم
مرد:خوبع بیدار شدی خوب آقای جونکوک خودت به دوست دخترت بگو که قاتلی
جونکوک منو کنار زد و از جاش پاشد رفت طرف مرد و یه مشت محکمی زدش
من جیغ کشیدم و فقط گریه میکشیدم
جونکوک:من قاتل نیست فهمیدی اون توبودن که باعث مرگش شدی تو تهت فشار گذاشتیش نه من
مرد از جاش بلند شدو....
ادامه دارد....
part _18
اریکا توی اتاق نیست رفتم ترف سالت دیدم جونکدک روی مبل نشسته و اریکا هم مبل کناری و دارن باهم خوش و بش میکنن
اریکا:عه بیدار شدی من میخوام برم
ا.ت:عهم به سلامت
اریکا وسایلمو جمع کرد و رفت همین از خونه بیرون رفت جونکوک از جاش پاشد و اومد طرفم در گوشم گفت:جونکوک:آماده شو بدو بریمم
آماده شدیم توی راه به یه مغازه رسیدیم
جونکوک:اینجا وایستا من برم مغازه الان میام
ا.ت:باشه برو زود بیا
حونکوک رفت یک نفر از پشت دهنمو گرفت و چشمامو بست و منو بیهوش کرد وختی چشمامو باز کردم دیدم توی یه زیر زمین تاریکم که جلوم یه مرد وایستاده
مرد:خوبههه پس دختر مورد علاقهی جونکوک توی
ا.ت:شما کی هستید
مرد:من اینجام تا جونکوک یکم زجر بکشه
ا.ت:مگه چیکار کرده هااا
مرد:اون یه آدم کثیفهکه خواهر منو کشته
ا.ت:چیییی حرف دهنتو بفهم مرتیکه
مرد:عه بهت نگفته که قبلا یه آدم کشته
ا.ت:قتللل درست حرف بزن بفهمم چی میگی
مرد:ببین دختر جون جونکوک قبلا خواهر منو توی یه جنگل کشته منم تورو گرفتم تا انتقام بگیرم فهمیدی یا بفهمونم ها
ا.ت: چ چییی من باور نمیکنم جونکوک چنین کاری نمیکنه اصلا حتما اتفاقی بوده م..من من میدونم
مرد:خوب پس باور نمیکنی باشع فردا خودش رو میارم تا بفهمی حالا هم یه چند روز مهمون مایی دختر جون
توی چشمام اشک جمع شد مرد رفت منم فقط جونکوک رو صدا می زدم اما کسی صدام رو نمیشنید تا شی همونجا موندم برام یه لقمه آوردن و با یه لیوان آب خوردم دوباره دود بیهوشی زدن و خوابم برد صبح که پاشدم دیدم جونکوک جلومه دست هام هم بازه سریع بقلش کردم
جونکوک:حالت خوبه ؟؟؟کاریت که نداشتن ببین من توضیح میدم باشه🤕🤍
ا.ت:نع نع لازم نیست نگران باشی من خوبم فقط بیا بریم باشع بعدش باهم حرف میزنیم
مرد:خوبع بیدار شدی خوب آقای جونکوک خودت به دوست دخترت بگو که قاتلی
جونکوک منو کنار زد و از جاش پاشد رفت طرف مرد و یه مشت محکمی زدش
من جیغ کشیدم و فقط گریه میکشیدم
جونکوک:من قاتل نیست فهمیدی اون توبودن که باعث مرگش شدی تو تهت فشار گذاشتیش نه من
مرد از جاش بلند شدو....
ادامه دارد....
- ۳.۲k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط