چهرش نه خروش کودکانه

چهرش نه خروش کودکانه

پایش نه توان راه رفتن
بر لب نه طنین یک ترانه

با جامه چرک و ژنده رویی
با چهره زرد غمگنانه

دستش پی تکه نان و آبی
همواره به جست و جو روانه

در پس زده های هر سرایی
جوینده روی آب و دانه

بگذشت و چو وی نیافت نانی
راهش چو نداد هیچ خانه

سر بر سر سایه ای فرو برد
آرام گرفت عارفانه

آگاه نه از جفای ایام
پر کینه نه از دل زمانه
دیدگاه ها (۳)

ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ...!ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ...!ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺎﺕُ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ...

چشم وا کردم از#تو بنویسملایِ در باز و باد می آمداز مسیری ک ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط