چند پارتی
("چند پارتی")
★ملودی های خاموش★
پارت دوم: نغمههای امید
جونگکوک در آن روز خورشید را به روی آسمان میدید و هوای ملایم به موهایش میچسبید. او کنار پنجره به آسمان گشوده بود و نسیم ملایم موهایش را به بازی گرفته بود. او آرام آرام شروع به زمزمه کردن یکی از آهنگهاش کرد. با این آهنگ، به یاد روزهای خوشی که با تهیونگ گذشته بود، لبخند زد. روزهایی که فقط با هم میخندیده و شعر مینوشتند. جونگکوک به یاد میآورد که چقدر تهیونگ با صدا و حرکاتش میتوانست به او انرژی بدهد. هر بار که تهیونگ به او میخونید حس میکرد که جونگکوک را به آرامی در دلش میسازد.
جونگکوک در حسرت روزهای خوشی که با تهیونگ گذرانده بود، خندید: "تهیونگ! تو چقدر خوب میتونستی به من انرژی بدهی! تو چقدر خوب میتونستی با خندههایت به من انرژی ببخشید و خندیدن رو به من یاد بدهی! "
تهیونگ لبخند زد و گفت: “میدونی، جونگکوک؟ من هم همین را به تو میگویم. تو برای من مثل یه آهنگی هستی که هیچ وقتى تموم نمیشه.”
جونگکوک با این حرف، دلمش میشد به تهیونگ نزدیکتر بشه و در آغوشش بگیره و با هم به یاد خاطرههای خوشی که باهم گذراندهاند، با خندیدن لبخند بزنه.
جونگکوک دستهایش را به تهیونگ داد و در حالی که به یاد خاطرههایشان میاندیشید، گفت: “تهیونگ، تو برای من مثل یه آهنگی هستی که هرگز تموم نمیشود. تو را هرگز فراموش نمیکنم. نمیتوانم ذره ای فکر کنم که دارم بدون تو زندگی میکنم.”
تهیونگ با لبخندهایی که از خنده به جان خرید، گفت: "و من تو را هرگز فراموش نمیکنم! نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. تو را هرگز از یاد نخواهم برد جونگکوک! "
هر دو تصمیم گرفتند که هر وقت بتوانند در کنار یکدیگر باشند، هرگز از فرصت استفاده رو از دست ندهند. هر وقت به یاد خاطرات خوبی که باهم داشتند اندیشیدن، لبخند زده و به یکدیگر نزدیکتر بشینند، چون برایشان مهم بود که با یکدیگر باشیم و هرگز از هم جدا نشویم.
جونگکوک در حال نواختن بود و تهیونگ هم در کنارش نشسته بود و به نوازشهایش لبخند میزد. هر دو به آرامی به یاد خاطرات خوبی که با هم داشته اند، خندیدند.
ادامه دارد...
★ملودی های خاموش★
پارت دوم: نغمههای امید
جونگکوک در آن روز خورشید را به روی آسمان میدید و هوای ملایم به موهایش میچسبید. او کنار پنجره به آسمان گشوده بود و نسیم ملایم موهایش را به بازی گرفته بود. او آرام آرام شروع به زمزمه کردن یکی از آهنگهاش کرد. با این آهنگ، به یاد روزهای خوشی که با تهیونگ گذشته بود، لبخند زد. روزهایی که فقط با هم میخندیده و شعر مینوشتند. جونگکوک به یاد میآورد که چقدر تهیونگ با صدا و حرکاتش میتوانست به او انرژی بدهد. هر بار که تهیونگ به او میخونید حس میکرد که جونگکوک را به آرامی در دلش میسازد.
جونگکوک در حسرت روزهای خوشی که با تهیونگ گذرانده بود، خندید: "تهیونگ! تو چقدر خوب میتونستی به من انرژی بدهی! تو چقدر خوب میتونستی با خندههایت به من انرژی ببخشید و خندیدن رو به من یاد بدهی! "
تهیونگ لبخند زد و گفت: “میدونی، جونگکوک؟ من هم همین را به تو میگویم. تو برای من مثل یه آهنگی هستی که هیچ وقتى تموم نمیشه.”
جونگکوک با این حرف، دلمش میشد به تهیونگ نزدیکتر بشه و در آغوشش بگیره و با هم به یاد خاطرههای خوشی که باهم گذراندهاند، با خندیدن لبخند بزنه.
جونگکوک دستهایش را به تهیونگ داد و در حالی که به یاد خاطرههایشان میاندیشید، گفت: “تهیونگ، تو برای من مثل یه آهنگی هستی که هرگز تموم نمیشود. تو را هرگز فراموش نمیکنم. نمیتوانم ذره ای فکر کنم که دارم بدون تو زندگی میکنم.”
تهیونگ با لبخندهایی که از خنده به جان خرید، گفت: "و من تو را هرگز فراموش نمیکنم! نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. تو را هرگز از یاد نخواهم برد جونگکوک! "
هر دو تصمیم گرفتند که هر وقت بتوانند در کنار یکدیگر باشند، هرگز از فرصت استفاده رو از دست ندهند. هر وقت به یاد خاطرات خوبی که باهم داشتند اندیشیدن، لبخند زده و به یکدیگر نزدیکتر بشینند، چون برایشان مهم بود که با یکدیگر باشیم و هرگز از هم جدا نشویم.
جونگکوک در حال نواختن بود و تهیونگ هم در کنارش نشسته بود و به نوازشهایش لبخند میزد. هر دو به آرامی به یاد خاطرات خوبی که با هم داشته اند، خندیدند.
ادامه دارد...
- ۵.۴k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط