سوکوکو

سـوکـوکـو
«رز خونـی»

«۲»
دراز کشیدم روی تخت و دستام رو گذاشتم روی دلم.
برای بار هزارم فکر می کردم.
اگه اون هم دوستم داشت چی؟
چویا ناکاهارا، چرا از من بدت میاد؟
دستم رو گذاشتم روی گلوم.
توی خونه تنها بودم، پس شروع کردم به بلند حرف زدن با خودم.
دازای: حیف که از من بدت میاد. میتونستم برات گزینه ی مناسبی باشم. یعنی این گل‌ها توی گلوی توهم رشد می کنه؟ اگه اره برای کی؟ برای من که نیست... چویا...
دوباره شروع به سرفه کردم.
سریع یه دستمال برداشتم و گرفتم جلوی دهنم.
همین طوری پشت سر هم سرفه های خونی میکردم.
وقتی سرفه تا تموم شد دستم رو گذاشتم روی دهنم که خونی بود.
دستمال رو برداشتم و انداختمش تو سطل اشغال.
هیچ وقت فکر نمی کردم سر عشق بیش از حد بمیرم. یادمه یه روز داشتم با اوداساکو توی بار حرف میزدم... و حرفمون در مورد افسانه ها بود...!
*فلش بک به زمان صحبت دازای و اوداساکو*
اوداساکو: دازای...تو به هاناهاکی اعتقاد داری؟
لیوانم رو گذاشتم روی میز و به اوداساکو با حالت جدی ای نگاه کردم. طوری که یک دقیقه خودم هم حرفای خودم رو باورم شد!
دازای: خب اره...من الانم درگیرش هستم
اوداساکو: چرت و پرت نگو...
به صورتم نگاه کرد و وقتی حالت جدی صورتم رو دید نگران شد
اوداساکو: جدی میگی دازای؟
دیگه نتونستم خنده‌ام رو نگه دارم و زدم زیر خنده
دازای: باورت شدددد؟
اوداساکو: خیلی... خیلی احمقی دازای
دازای: میدونم...
*زمان حال*
دازای: اوداساکو... داری منو می بینی..؟ این دفعه شوخی نمی‌کنم...
دستام رو گذاشتم روی میز و از پشت بهش تکیه دادم.
دازای: احتمالا چند روز دیگه میام پیشت. دلم برات تنگ شده. بازم باهم میریم بار؟
خندیدم. ولی خوشحال نبودم.
زندگی می کردم؛ ولی زنده نبودم!
دیدگاه ها (۱۴)

سـوکـوکـو «رز خونـی»«۳»اوه دازای، همیشه همینو میخواستی، نه؟ق...

فیک باکوگو -۱۰- *زنگ اخر از زبون ا.ت*از اول روز خیلی با مید...

سـوکـوکـو «رز خونـی»«۱»دستش رو برد توی جیب کتش و نشست روی صن...

گشادی بسهمیخام همین الان از رز خونی پارت بدممم*اگه ندادم حلا...

HENTAI :: SUKUKU

part 3" سوکوکو"

قهوه تلخ پارت ۵۹گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاق. آماده شدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط