در زندگیام بارها چیزی گم بوده است

در زندگی‌ام بارها چیزی گم بوده است
وقتی نگاهم افتاده است به پنجره، به آینه.
وقتی صدای دست فروشی در سرم پیچیده است!

بارها در زندگی‌ام
دنبال چیزی بوده‌ام یا کسی که صدایم کند.

یا یک نگاه، که از آنسوی خیابان مرا دنبال کند...

همیشه در جایی گیر افتاده‌ام.
خیابان و مغازه‌ها از یادم رفته‌اند.
کودکی برایم گل می‌آورد.
زنی فال تعارف می‌کند.

حتی آن زمان که راننده‌ای فریاد می‌زند:
حواست کجاست...

تمام‌ این سال‌ها
تمام این ماه‌ها و روزها
در خاطرات‍‍ت زندگی کرده‌ام!

و حواسم نبوده است...!
دیدگاه ها (۳)

نیمی از من سنگهامّا نیم دیگر شیشه بود...می شکستم!دیگران را ن...

در سینه امسرمایی از زمستانی ناشناختهرخنه کرده استمن فردای رو...

تا امروز از تو نوشتمامشب از عشقت انصراف می‌دهمسخت است دوست د...

روزی از روی نیازش تبرم خواهد زد باغبانی که مراکاشته با دست خ...

در من دخترکی پر از شور و نشاط ، تمام روز ، با شادترین موزیک ...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط