«معشوق سابق» پارت شصت و سه
~~~
انحنای ملایم و لطیفی روی لب های جیسونگ نقش بست...با دیدن لبخندش آرام میگرفتم.
انگار رفاقت واقعی درونشان آشکار بود...دلسوزی در عین همراهی کمال...
&...البته که...اگه مینهو ام به من یه همچین حالی میداد...قطعا خوب میبودم!...لعنتی ۱۰ دقیقه؟!...چجوری نفس کم نیاوردین؟!...اصلا از کی شروعش کردین؟ نکنه بیشتر از ده دقیقه بـوده؟!...صبر کن...نبوده مگه نه؟!...چرا ساکتی الدنـگ نکنه بیشتر بـوده؟!
کلمات را تند و گاها نامفهوم از میان لب هایش عبور میداد، نیشخندی ریز گوشه لبش و پوزخندی بزرگ درون چشمانش شناور بود...
غبار نسیم ملایم و قرمز رنگ شرم، به آرامی روی گونه هایم نشست، گویی امروز، این نسیم قصد کرده بود مرا در سرخ بادش جا بگذارد...
انحنایی متزلزل و منفعل روی گوشه ای از لبم جا خشک کرد، چه باید میگفتم؟...آن لحظات...با ریاضیات قابل شمارش نبود؛ روز ها، هفته ها، ماه ها، سال ها و شاید قرن ها طول کشید!
حتی عقربه های ساعت در گذر شور و هیجان آن لحظه تردید داشتند...حتی کائنات، حتی خود ما.
قلبم در آن لحظه، چون پرنده ای تازه رها شده، نمیدانست پر بزند، یا تنها روی شانه استوار هیونجین، جا خشک کند.
+خب...نـه...راستش...خب، نمیدونم!
&...جوجه احمق!...روز اولته دیگه...حتی خودتم نمیفهمی قلبت برای چیه که داره از سینه ات پر میزنه به بیرون...حتی خودتم نمیدونی که داری عشق رو تجربه میکنی!... نمیدونی که داری دو دستی قلبت رو تقدیم به کسی میکنی که...میتونه لهش کنه...ولی...یه درصد ممکنه تصمیم بگیره ازش محافظت کنه...و تو...به امید اون یه درصد...قلبت رو کادو پیچ میکنی و...با دستای خودت...ثمره یه عمر رو مینویسی...با هدیه دادن قلبت...به هیونجین...تو با زبون بی زبونی به مغزت میگی که...از حالا کنترل من به دست اون قلبیه که...تو مشت اون مرد...داره میتپه.
لحظاتی میشد که پاهای جفتمان، از حرکت ایستاده بود.
لبخند پرشور جیسونگ...کم کَمَک به تلخی رو زد...لبخندی که محو بود...تلخ بود...اما دیده میشد.
من میدانستم که عشق، قماریست بی بازگشت...زمانی که تو، دار و ندارت را داخل گود میریزی...به امید آنکه طرف مقابل، همه چیزت را نگیرد.
حتی میدانستم عشق یعنی به وقتی که او تو را نازنین مهتاب صدا میزند و تو دنیا را از خاطر میبری و در چشمان فقط او غرق میشوی...
اما انگار جیسونگ، در روزگار این سالیان که با مینهو بود...تمام کلماتی که حالا فقط کلامی بی تاثیر بود را، با بند بند وجودش حس میکرد، انگار این زهر به خونش نفوذ کرده بود و ذره ذره از درون فرسوده و هلاکش کرده بود.
و حال که مینهو بازگشته است...پادزهر زهری شده بود که از نیش خودش سر منشأ میگرفت.
~~~
موقعیت هیونجین، ساعت 12:34 ظهر`
هر نوید تیک تاک ساعت، مانند شلاقی بر قلبم نشانده میشد.
بیست دقیقه...برای صرف یک خوراکی کافی نبود؟!
من و مینهو، هر دو در درون احساس دلتنگی و آشوبی شدیدی داشتیم، آن دو پسرک سر به هوا، کجا بودند؟
همان دو پسرکی که حال به جای دو خوراکی کوچک، قلب بیچاره ما را صرف میکردند.
÷...هیون...اون دو تا بچه...یکم، دیر نکردن؟!
-چرا...قرار بود...فقط در حد یه شکلات کوچیک باشه...نزدیک نیم ساعته که رفتن...
÷...بی خیال...احتمالا گرم صحبت شدن...الانا برمیگردن.
لینو با چهره ای متجهم و سرد، خمی پر پیچ و تاب به ابروهایش داد و زیر لب با صدایی که به دشواری شنیده میشد، لب زد:
÷...وای به حالشون...اگه بیشتر از پنج دقه اومدنشون طول بکشه.
صورتش بامزه شده بود...در عین حال...ترسناک، در چشمانش رگه ای از تهدید موج میزد.
مانند گربه های لوس خانگی...در تلاش برای ایجاد رعب و وحشت.
با صدایی که هاله ای نهان از تلفیق عشق و تهدید را در خود جا کرده بود، لب زدم:
-اگه برنگردن، من مجبور میشم خودم برم دنبال قلبم...چون مطمئنم فلیکس اون رو با خودش برده...و اون باید به خاطر سرقت قلب من...تنبیه بشه...
~~~
فرشته هاا، میدونمم، میدونم به طرز وحشتناکی دیر پارت دادم...دلیلش امتحانات آبان ماه بود...و امروز هم به مناسبت اینکه دو روز دیگه تولدمه، به خودم یکم استراحت دادم و تصمیم گرفتم پارت بدم...بازم بابتش عذر میخوام قشنگام🥲✨❤️🩹
انحنای ملایم و لطیفی روی لب های جیسونگ نقش بست...با دیدن لبخندش آرام میگرفتم.
انگار رفاقت واقعی درونشان آشکار بود...دلسوزی در عین همراهی کمال...
&...البته که...اگه مینهو ام به من یه همچین حالی میداد...قطعا خوب میبودم!...لعنتی ۱۰ دقیقه؟!...چجوری نفس کم نیاوردین؟!...اصلا از کی شروعش کردین؟ نکنه بیشتر از ده دقیقه بـوده؟!...صبر کن...نبوده مگه نه؟!...چرا ساکتی الدنـگ نکنه بیشتر بـوده؟!
کلمات را تند و گاها نامفهوم از میان لب هایش عبور میداد، نیشخندی ریز گوشه لبش و پوزخندی بزرگ درون چشمانش شناور بود...
غبار نسیم ملایم و قرمز رنگ شرم، به آرامی روی گونه هایم نشست، گویی امروز، این نسیم قصد کرده بود مرا در سرخ بادش جا بگذارد...
انحنایی متزلزل و منفعل روی گوشه ای از لبم جا خشک کرد، چه باید میگفتم؟...آن لحظات...با ریاضیات قابل شمارش نبود؛ روز ها، هفته ها، ماه ها، سال ها و شاید قرن ها طول کشید!
حتی عقربه های ساعت در گذر شور و هیجان آن لحظه تردید داشتند...حتی کائنات، حتی خود ما.
قلبم در آن لحظه، چون پرنده ای تازه رها شده، نمیدانست پر بزند، یا تنها روی شانه استوار هیونجین، جا خشک کند.
+خب...نـه...راستش...خب، نمیدونم!
&...جوجه احمق!...روز اولته دیگه...حتی خودتم نمیفهمی قلبت برای چیه که داره از سینه ات پر میزنه به بیرون...حتی خودتم نمیدونی که داری عشق رو تجربه میکنی!... نمیدونی که داری دو دستی قلبت رو تقدیم به کسی میکنی که...میتونه لهش کنه...ولی...یه درصد ممکنه تصمیم بگیره ازش محافظت کنه...و تو...به امید اون یه درصد...قلبت رو کادو پیچ میکنی و...با دستای خودت...ثمره یه عمر رو مینویسی...با هدیه دادن قلبت...به هیونجین...تو با زبون بی زبونی به مغزت میگی که...از حالا کنترل من به دست اون قلبیه که...تو مشت اون مرد...داره میتپه.
لحظاتی میشد که پاهای جفتمان، از حرکت ایستاده بود.
لبخند پرشور جیسونگ...کم کَمَک به تلخی رو زد...لبخندی که محو بود...تلخ بود...اما دیده میشد.
من میدانستم که عشق، قماریست بی بازگشت...زمانی که تو، دار و ندارت را داخل گود میریزی...به امید آنکه طرف مقابل، همه چیزت را نگیرد.
حتی میدانستم عشق یعنی به وقتی که او تو را نازنین مهتاب صدا میزند و تو دنیا را از خاطر میبری و در چشمان فقط او غرق میشوی...
اما انگار جیسونگ، در روزگار این سالیان که با مینهو بود...تمام کلماتی که حالا فقط کلامی بی تاثیر بود را، با بند بند وجودش حس میکرد، انگار این زهر به خونش نفوذ کرده بود و ذره ذره از درون فرسوده و هلاکش کرده بود.
و حال که مینهو بازگشته است...پادزهر زهری شده بود که از نیش خودش سر منشأ میگرفت.
~~~
موقعیت هیونجین، ساعت 12:34 ظهر`
هر نوید تیک تاک ساعت، مانند شلاقی بر قلبم نشانده میشد.
بیست دقیقه...برای صرف یک خوراکی کافی نبود؟!
من و مینهو، هر دو در درون احساس دلتنگی و آشوبی شدیدی داشتیم، آن دو پسرک سر به هوا، کجا بودند؟
همان دو پسرکی که حال به جای دو خوراکی کوچک، قلب بیچاره ما را صرف میکردند.
÷...هیون...اون دو تا بچه...یکم، دیر نکردن؟!
-چرا...قرار بود...فقط در حد یه شکلات کوچیک باشه...نزدیک نیم ساعته که رفتن...
÷...بی خیال...احتمالا گرم صحبت شدن...الانا برمیگردن.
لینو با چهره ای متجهم و سرد، خمی پر پیچ و تاب به ابروهایش داد و زیر لب با صدایی که به دشواری شنیده میشد، لب زد:
÷...وای به حالشون...اگه بیشتر از پنج دقه اومدنشون طول بکشه.
صورتش بامزه شده بود...در عین حال...ترسناک، در چشمانش رگه ای از تهدید موج میزد.
مانند گربه های لوس خانگی...در تلاش برای ایجاد رعب و وحشت.
با صدایی که هاله ای نهان از تلفیق عشق و تهدید را در خود جا کرده بود، لب زدم:
-اگه برنگردن، من مجبور میشم خودم برم دنبال قلبم...چون مطمئنم فلیکس اون رو با خودش برده...و اون باید به خاطر سرقت قلب من...تنبیه بشه...
~~~
فرشته هاا، میدونمم، میدونم به طرز وحشتناکی دیر پارت دادم...دلیلش امتحانات آبان ماه بود...و امروز هم به مناسبت اینکه دو روز دیگه تولدمه، به خودم یکم استراحت دادم و تصمیم گرفتم پارت بدم...بازم بابتش عذر میخوام قشنگام🥲✨❤️🩹
- ۱۰.۵k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط