boundary of the flames

boundary of the flames

part 2

کلاهی که به شنل بلندش وصل بود را روی سرش انداخت و به سختی از دیوار قصر بالا رفت و به جاده جنگلی کنار قصر رسید که هیچکس آنجا نبود اما در هر صورت شب بود و آن جاده هم خیلی خطر ناک بود و از آبادی و شهر دور بود. چند روز گذشته بود و نیکس مخفیانه در خانه جنگلی قدیمی و متروکه ای که در اعماق جنگل بود میماند و گاهی هم برای خرید مواد غذایی به شهر میرفت و با تعدادی سکه طلا که از قصر با خود برداشته بود را گذرانده بود و خانواده اش بسیار عصبی بودند و سرباز ها هر روز همه جا را میگشتند تا نیکس را پیدا کنند و به خانه باز گردانند تا کار نیمه تمامشان را تمام کنند، اما به کمک همان شنلی که شبی که فرار کرده بود بر تن داشت کسی او را نمیشناخت. در یکی از روز هایی که نیکس به شهر آمده بود باد شدیدی میوزید و شهر هم بسیار شلوغ بود و سرباز ها هم در آن بازار حضور داشتند. همه چیز خوب بود تا زمانی که باد کلاه را از سز نیکس کنار کشید و یکی از سرباز ها او را دید و همراه سرباز های دیگر سریع به سمت نیکس دویدند، نیکس هم تا جایی که میتوانست دوید و جنگل رسید و به غاری بزرگ که پایین کوه بود رسید. سر باز ها از راه رسیدند و نیکس به ناچار مجبور شد وارد غار شود. غار خیلی بزرگ بود و نیکس تا جایی که توانست دوید. اما از جایی به بعد دیگر تاریکی بود و نیکس دیگر راهی نداشت که ناگهان سرباز ها از راه رسیدند و کم کم داشتند به نیکس نزدیک میشدند. اشکی از گوشه چشم نیکس پایین آمد و در همان تاریکی اژدهایی بزرگ مدت ها خواب بود، اما با اولین قطره اشک نیکس گوش هایش تکان خورد. انگار چیزی از درون او را بیدار کرده بود و چیزی از درون اژدها به او فرمان میداد چشمانش را باز کند. به آرامی چشم های بزرگ و کهروبایی اش را باز کرد و چشمانش پشت سر نیکس در تاریکی کاملا به خوبی دیده میشد. سرباز ها با دیدن چیزی که از پشت سر نیکس دیده میشد کم کم عقب رفتند و از ترس به خود میلرزیدند.نیکس تعجب کرد و با ترس و تردید آرام آرام چرخید و پشت سرش را نگاه کرد. با چیزی که دید خشکش زد و از ترس قلبش بی قرار خود را به قفسه سینه اش میکوبید. اژدها بعد از دیدن چشمان آبی نیکس لحظه ای بی حرکت و بی صدا ماند انگار چیزی از درون به او میگفت دختر را نجات بده و انگار اژدهای به آن بزرگی و خطرناکی،رام چشمان زیبایش شده بود و دیگر ذره ای خطرناک و ترسناک به نظر نمی آمد.اژدها به حود آمد و برای نجات نیکس اقدام کرد و به سرعت جلو آمد و نیکس را پشت سر خود قرار داد و خیلی بی رحمانه سربازان را با نفس آتشینش میسوزاند.آرام آرام تکانی به خود میدهد و رو به روی نیکس قرار میگیرد و سرش را پایین می آورد و خم میشود،آرام بدون هیچ حرکت دیگری به نیکس خیره میشود.
دیدگاه ها (۶)

boundary of the flamespart 3اما انگار چیزی تغییر کرده بود.ن...

boundary of the flamespart 1باد سرد شب، میان برج های سنگی قص...

پوستر رمان جدیدی که قراره داخل پیج بزارمش👇🏻نام: مرز شعله هاژ...

Royal Veil — Part 14 : راهیِ سالن شامنسیم خنک شب لابه‌لای بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط