کنار حوض فیروزه ای

کنارِ حوضِ فیروزه ایِ
خانه ی مادربزرگ،چهار زانو
بر روی قلیچه یِ کوچکِ دستباف
نشسته بودم
و به دلبریِ ماهی های کوچک 
و رقصِ دُم‌شان نگاه میکردم و 
به وُفور ذوق در چَشمانم جرقه میزد.
کمی آنطرف تر،گربه یِ چاق و سیاهِ همسایه،در حال دید زدنِ ماهی ها،
نقشه ی پلیدی را در ذهنش می‌پَرورانْد.
ذهن خوانی بلد نیستم؛از آبِ جاری شده از دهان و برقِ چشم هایش فهمیدم.
شیطنتِ شمعدانی هایِ نشسته در گلدان های دورِ حوض،
حواسم را از گربه پَرت می‌کُند؛
خنده ام می‌گیرد؛
گلهای بازیگوش،
مشغول سَر ‌به‌ سَر گذاشتنِ
یک کفشدوزکِ خجالتی اند!
طفلکِ بینوا حسابی قرمز شده است :)
آنقدر غرقِ شادیِ شمعدانی ها می‌شوم،
که اصلا نمی‌فهمم گربه ی پشمالو کِی به لبه یِ حوض می‌رسد.
به هول و وَلا می‌افتم،اما قبل از اینکه
چوب و چماقی پیدا کنم،
یک لنگه دمپایی،صفیر کِشان 
از بغلَ گوشم رد می‌شود
و حساب گربه ی فلک زده را اساسی می‌رسد.
بعد از فرارِ لنگان لنگانش،با تعجب به سمتِ اِیوان برمی‌گردم،
مادربزرگ،با پیراهن گُل گلی و موهای بافته یِ حنا بسته اش 
که از چارقد بیرون زده؛
دست به کمر و با لبخندی فاتحانه ایستاده است.
برایش دست و سوت بلبلی میزنم
که لطف می‌کنند و مرا بسی ضایع می‌نمایند:
"دختر! از سِنّت خجالت بکش؛
دست از این شیرین عقلی ها بردار!
بیا عصرانه حاضر است". اَمان از دستِ مادربزرگ... :).
دیدگاه ها (۱)

آدم ها را ویرایش می کنم، پاک می کنم، حذف می کنم، تا آن جا که...

سلام بر یکی یک دانه ابوالاحرار خداسلام بر خامس آل‌عباسلام بر...

صبح، سوار بر قطار ستارگان سحرگاهیاز راه رسیدتـو نـیـامـدیگنج...

ای عشق، ای معشوق آشنای همه عاشقانه‌ها هر کس زبان حال خودش را...

سه پارتی تهیونگ ( در آغوش تو ) پارت یک

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط