هدیه باران

هدیه باران ...

آسمان هم مثل دل او گرفته بود. نگاهی به چشم های معصومش کرد. به چشم های معصوم فرزندش و بچه های دیگرش. دیگر چیزی در خانه برای سیر کردن شکم آنها نداشت. با چشمانی اشکبار رو به آسمان دعا کرد. غرش پیاپی رعد و برق سکوت دهکده را شکست. شرشر باران، غبار دلش را شست. دعایش چه زود مستجاب شد. زن خوشحال شد و از خانه بیرون رفت. مدتی بعد با زنبیلی پر از قارچ های کوهی بازگشت.

برگرفته از کتاب «آرامش گنجشک ها» اثر مصطفی چترچی.
دیدگاه ها (۱)

برف را دوست دارم چون فقط با برف می شود آدمی ساخت که هم درونش...

بیا برویم کمی قدم بزنیم ...نگران نباش !دوباره باز می گردانمت...

اصلا .. چه معنی دارد آدم را جان "عزیزش" قسم می دهید . نمی گ...

یک روزمی آییومانزد تو سر می دهیم:«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط