سناریو هان جیسونگ

ازدواج اجباری...Part 2 | هان
ایونت مثل همیشه پر از نور و سر و صدا
بود. آدم‌ها می‌اومدن و می‌رفتن، لبخندها تمرینی بود و حرف‌ها از قبل حفظ‌شده.. کنار یکی از دوستات که پسر بود، ایستاده بودی؛ حرف می‌زدین، می‌خندیدین، یه حس آشنا و راحت بینتون بود که توی این شلوغی کم پیدا می‌شد. بی‌اختیار خم شدی جلوتر تا حرفشو بهتر بشنوی، خندیدی و برای چند ثانیه همه‌چی از یادت رفت...صحبتات که تموم شد بغلش کردی و از دوستت خداحافظی کردی ..
اما هان همه‌چی رو می‌دید.
از همون لحظه‌ای که وارد سالن شده بود، ناخودآگاه دنبالت گشته بود. این کارو همیشه می‌کرد، حتی وقتی به خودش می‌گفت اهمیتی نداره. تو رو دید که کنار یه پسر ایستادی، دید که لبخندت فرق داره؛ نه از اون لبخندهای رسمیِ ایونت، از اونایی که واقعی‌ان.
_دوستشه… فقط یه دوست
این رو به خودش گفت، ولی حس سنگینی که توی سینه‌ش افتاد، با این جمله حل نشد.
چند دقیقه بعد، وقتی از دوستت جدا شدی، هان جلو اومد.

— کارت تموم شد؟
صدای خودش توی گوشش عادی به نظر می‌اومد، اما توی دلش اصلاً این‌طور نبود.
÷ آره، داشتم می‌اومدم سمتت.
— دوستته؟
وقتی سرت رو تکون دادی، چیزی توی دلش فشرده شد. نه حسادت واضح، نه خشم؛ بیشتر یه جور ناآرامی.
— به نظر خیلی راحت بودین با هم.
همین که جمله از دهنش دراومد، فهمید اشتباه کرده. تو برگشتی سمتش و گفتی:
÷ خب… دوستمه دیگه
هان نفس کوتاهی کشید. خواست عقب بکشه، همون هانِ همیشگی باشه.
— مهم نیست.
اما خودش خوب می‌دونست دروغ گفته.
وقتی کنار هم به سمت خروجی راه افتادین، فاصله‌تون کم بود.
— فقط… حواسم نبود این چیزا اذیتم می‌کنه.
ایستادی. نگاهت روش موند.
÷ کدوم چیزا؟
هان مکث کرد. جواب توی ذهنش بود، ولی گفتنش سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد.
در نهایت فقط گفت:
— بریم… هوا داره سرد می‌شه.
اما تو فهمیدی.
و خودش هم فهمید که دیگه نمی‌تونه مثل قبل وانمود کنه هیچ حسی نداره...

ادامه ...
M☆Q

#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
دیدگاه ها (۸)

سناریو هان جیسونگ

سناریو هان جیسونگ

سلام✨🌊یه گفت‌وگوی کوچیک باهاتون دارم…هر سوالی درمورد من داری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط