PART61
بارون هنوز آرام روی پنجرهها میکوبید. خانهی کوچکشان پر از بوی وانیل بود و چراغها نیمهروشن بودند.
وقتی وارد شدند، هانول کفشهایش را درآورد و با لبخند گفت:
«اگه گرسنهای، تو یخچال سوشی مونده دخترم. ظهر برای ناهار گرفته بودم.»
رایا کمی مکث کرد،آرام گفت:
«نه مامان… گرسنه نیستم. میرم بخوابم.»
هانول سری تکان داد.
«باشه عزیزم… شب بخیر.»
اتاقش نیمهتاریک بود. هوا بوی عطر خودش را میداد، اما دیگر این بو آرامشبخش نبود. لباسهایش را به آرامی عوض کرد؛ یک لباس خواب کوتاه و نازک پوشید و موهایش را باز گذاشت. روی تخت افتاد.
چشمهایش خیره به سقف بود و با خودش زمزمه کرد:
"فردا دوباره یه روز تکراریه… بدون هیجان."
**
صدای ویبرهی گوشی.
رایا دستش را دراز کرد و صفحه را نگاه کرد. پیام از طرف ژولین بود.
ژولین (Julien):
«Bonsoir Yara 🌙. امیدوارم روز خوبی داشته باشی.
فرداشب وقت داری؟ میخوام یه شام ساده توی خونهام داشته باشیم. تو همیشه کار میکنی… یکم استراحت لازمه.»
رایا چند ثانیه خیره ماند. ژولین، همان همکار خوشبرخورد و آرامش در کلینیک بود. همیشه محترمانه رفتار میکرد.
با کمی تردید تایپ کرد:
"Bonsoir Julien. بله، فکر کنم بتونم فرداشب بیام."
پیام را فرستاد و گوشی را کنار گذاشت. قلبش کمی تندتر میزد.
"چرا قبول کردم؟ اصلاً چرا دعوتم کرد؟"
یکدفعه ذهنش پر شد از خاطرهی همان لحظهای که جونگکوک زیر پنجره تو باران به او گفته بود:
"نمیتونم بیخبر بخوابم وقتی نمیدونم تو حالت خوبه یا نه"
ــ دروغ گو،تو حتی گفتی نمیذاری قلبم بشکنه
چشمهایش را محکم بست. یک بغض سنگین گلویش را فشرد.
"نه… بهش فکر نکن."
وقتی وارد شدند، هانول کفشهایش را درآورد و با لبخند گفت:
«اگه گرسنهای، تو یخچال سوشی مونده دخترم. ظهر برای ناهار گرفته بودم.»
رایا کمی مکث کرد،آرام گفت:
«نه مامان… گرسنه نیستم. میرم بخوابم.»
هانول سری تکان داد.
«باشه عزیزم… شب بخیر.»
اتاقش نیمهتاریک بود. هوا بوی عطر خودش را میداد، اما دیگر این بو آرامشبخش نبود. لباسهایش را به آرامی عوض کرد؛ یک لباس خواب کوتاه و نازک پوشید و موهایش را باز گذاشت. روی تخت افتاد.
چشمهایش خیره به سقف بود و با خودش زمزمه کرد:
"فردا دوباره یه روز تکراریه… بدون هیجان."
**
صدای ویبرهی گوشی.
رایا دستش را دراز کرد و صفحه را نگاه کرد. پیام از طرف ژولین بود.
ژولین (Julien):
«Bonsoir Yara 🌙. امیدوارم روز خوبی داشته باشی.
فرداشب وقت داری؟ میخوام یه شام ساده توی خونهام داشته باشیم. تو همیشه کار میکنی… یکم استراحت لازمه.»
رایا چند ثانیه خیره ماند. ژولین، همان همکار خوشبرخورد و آرامش در کلینیک بود. همیشه محترمانه رفتار میکرد.
با کمی تردید تایپ کرد:
"Bonsoir Julien. بله، فکر کنم بتونم فرداشب بیام."
پیام را فرستاد و گوشی را کنار گذاشت. قلبش کمی تندتر میزد.
"چرا قبول کردم؟ اصلاً چرا دعوتم کرد؟"
یکدفعه ذهنش پر شد از خاطرهی همان لحظهای که جونگکوک زیر پنجره تو باران به او گفته بود:
"نمیتونم بیخبر بخوابم وقتی نمیدونم تو حالت خوبه یا نه"
ــ دروغ گو،تو حتی گفتی نمیذاری قلبم بشکنه
چشمهایش را محکم بست. یک بغض سنگین گلویش را فشرد.
"نه… بهش فکر نکن."
- ۲.۴k
- ۰۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط