P

P²⁴
ا.ت از بازرسی ها رد شد،کارت پروازشو گرفت و بالاخره به لونا رسید.ساعت ۸ و نیم بود.خیلی دیر بود.ولی انگار دنیا یه بار دیگه هم لطفشو به ا.ت کرد..
پروازشون ۷ دقیقه تاخیر داشت.
دویدو رفت تو بغل لونا..
بغل لونا امن ترین جایی بود که داشت..
×خوش گذشت؟
+اصن داشتم میمردم.
×فکر نمیکردم به پرواز برسی
+خودش منو تا اینجا آورد(لپاش قرمززز شد)
×تهیونگ؟!
+اوهوم(و سرشو انداخت پایین)
×آآآووووووو پس رسوندتت(ذوق کرد)
+آرههههه(و از ته دلش خندید)
×باید بریم گیت ۵ بیا.بیا واسم تعریف کننننن همه‌شو.
...
‌‌...
______________________________

توی هواپیما نشسته بود.همه خواب بودن ولی اون به بیرون پنجره نگاه میکرد و بهش فکر میکرد..
توی آسمون تاریک فقط چشمای تهیونگ موقع خداحافظی دیده میشد..
گاهی اوقات بی هوا لبخند میزد و گاهی اوقات توی فکر فرو میرفت.
$خانم چیزی نیاز ندارید؟(آروم)
صدای پیشخدمت هواپیما اون سکوتو شکست.
+نه خیلی ممنون.
ا.ت به خودش اومد..
۲ ساعت تمام فقط به یه نفر فکر میکرده؟
...
______________________________

رسیدن خونه.ساعت ۱ شب بود.
خوابش نمیبرد..
وقتی چشماشو می بست قیافه تهیونگی که داشت بهش لبخند میزد جلوی چشمشو میگرفت و با یه نفس کوتاه دوباره چشماشو باز میکرد..
نمیتونست بخوابه و روی تختش هی اینورو اونور میشد.
تسلیم شد و دیگه طاقت نیاورد و پاشد و رفت سراغ گوشیش.
گوشیش خاموش بود.
+اه(آروم.)
گوشیشو زد به شارژ و روشنش کرد.
نوتیفیکیشن ها پشت سر هم میومدن ولی ا.ت بدون اینکه سراغ چیزای دیگه بره سریع رفت توی اینستاش و روی چتا زد..
خودشم نمیدونست چرا انتظار داشت بهش پیام بده ولی حسش درست بود.
شش دقیقه قبل پیام داده بود
-پروازت خوب بود؟
ا.ت ناخودآگاه لبخند زد..
همون لبخندی که برای تهیونگ عجیب ترین لبخند آشنا بود و بی دلیل خوشحالش میکرد..
+بد نبود..
تهیونگ داشت تایپ میکرد.
انگار منتظر یه فرصت بود که بهش جواب بده.انگار از اون موقعی که جدا شدن منتظر فرصت بوده که دوباره باهاش حرف بزنه.
-الان خونه ای؟
جمله ساده ای بود..
ولی بوی دلتنگی میداد..
از اون دلتنگیای بی اعتراف..
دلتنگی که ا.ت خوب معنیشو میفهمید..
دلتنگی که جرات نداشتن پررنگ ترش کنن..
ولی گاهی اوقات همین دلتنگی راحت تر از کلمات آدمو لو میده..
ا.ت بالششو بغل کرد و جواب داد:
+آره.. ۱ ساعتی میشه..چرا نخوابیدی؟فکر کنم الان اونجا ساعت پنجه
-نمیدونم..خستم ولی خوابم نمیاد..
+منم..خوابم نمیاد..
سه نقطه های تایپ کردن ظاهر شدن...
ولی رفتن..و سریع دوباره برگشتن..
-حس میکنم امروز خیلی طولانی شده نه؟
ا.ت یادش رفت که باید نفس بکشه..
ولی چیزی نگفت..
+آره..
-سعی کن بخوابی..میدونم چقدر خسته ای..
-شب بخیر
+شبت بخیر✨

ا.ت گوشیشو خاموش کردو سرشو روی بالش گذاشت.چشماشو بست،
ولی هنوز گرم اون بغل بود..

__________________________________
و ا.ت فهمید..بعضیا اینطورین..
حتی وقتی ازت دور میشن،هنوز از فاصله چندین کیلومتری هم میتونن نزدیک ترین فکر شبات باشن...
دیدگاه ها (۸)

گیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلی🎀✨️مرسییی از همه توننننن

HBD

فیکاش خیلی قشنگن✨️🎀@jk.j.k

●بال های سیاه و سفید○پارت 15

شوهر دو روزه. پارت۷۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط