رمان مالک نفس های تو

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت ششـم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
ماه از پشت ابرهای سنگین سرزد و نوری نقره‌ای به اتاق خوابی که به قفس کارینا تبدیل شده بود، تاباند. او روی تخت دراز کشیده بود، اما خواب به چشمانش نمی‌آمد. هنوز گرمای دستان جونگکوک روی کمرش را از آن رقص شوم حس می‌کرد.
ناگهان، در آرامش شب، صدایی آرام شنیده شد: خوابت نمی‌بره؟
کارینا جا خورد. جونگکوک در تاریکی، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. نمی‌دانست چه مدت آنجا بوده و تماشایش می‌کرده.
"چطور وارد شدی؟" کارینا پرسید، در حالی که صدایش لرزان بود.
√همهٔ درهای این قصر برای من باز میشن، عزیزم.او بلند شد و به آرامی به سمت تخت حرکت کرد. و همهٔ درهای وجود تو هم، بالاخره یه روز به روی من باز خواهند شد.
وقتی نزدیک شد، کارینا بوی ویسکی و عطر گرانقیمتش را حس کرد. اما زیر آن رایحه، بوی خطر و وسواسی بی‌پایان به مشام می‌رسید.
√امروز فهمیدم چیزی که من بهش میگم عشق، تو بهش میگی اسارت. او روی لبهٔ تخت نشست. اما میدونی فرقش چیه؟ در اسارت، زندانی آرزوی آزادی داره. در عشق من... تو بالاخره آرزوی منو خواهی داشت.
دستش را به سوی گریبان لباس خواب ابریشمی کارینا دراز کرد. کارینا خودش را به دیوار تکیه داد: اگر بهم دست بزنـی، خودم رو میکشم.
چشمان جونگکوک برای لحظه‌ای تاریک شد. سپس خندید، خنده‌ای تلخ و شکسته:
√نمی‌تونی. چون حتی حق مردنت رو هم ازت گرفتم. وقتی عاشق یه اثر هنری باشی، نمیذاری گرد و غبار رویش بشینه. چه برسه به نابودیش.
او برخاست و به پنجره رفت:
√فکر میکنی من از تنفرت میترسم؟ برو ازش استفاده کن. هرچقدر میخوای ازم متنفر باش. اما بدان که هر قطره از تنفرت، با سطل‌هایی از عشق من پاسخ داده میشه.
ناگهان برگشت و چشمانش از شور عجیبی برق زد:
√فکر میکنی دیوانه‌ام؟ شاید. اما این دیوانگی رو تو توی چشام انداختی. اون شب، وقتی توی سالن کلاب به چشام نگاه کردی... میدونی توی نگاهت چی دیدم؟
کارینا جوابی نداد.
√خالی بودی.همین منو بهت گره زد. اون ته چشمای قشنگت، یه دنیای خالی بود که فقط من میتونستم پرکنمش.
صبح روز بعد، وقتی کارینا از خواب بیدار شد، گردنبند جدیدی روی میزش دید. پاندولی طلایی با یک قفل کوچک. روی پاندول حکاکی شده بود: قلب نگهبان.
و یک یادداشت:
√میدونم فکر میکنی ازت متنفرم. اما اشتباه نکن... من دارم با تمام وجودم نفس میکشم، و هر نفسی فقط به خاطر توست. حتی اگه این قصر رو آتیش بزنی و خاکسترش کنی، من از بین همون خاکسترا برات قصر بهتری میسازم. چون عشق من برات مثل نفس کشیدنم ضروریه... و من هیچوقت دست از نفس کشیدن برنمیدارم.
کارینا گردنبند را در دستش گرفت. سنگینی طلا به اندازهٔ سنگینی سرنوشتش بود. و در آن لحظه فهمید که این نبردی نیست که بتواند با مرگ برنده شود. این جنگی بود که باید در زندگی ادامه می‌یافت - نبردی بین آتش نفرت او و سایه‌های عشق جونگکوک.و این ترسناک‌ترین بخش ماجرا این بود که او به تدریج داشت به این سایه‌ها عادت می‌کرد.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت هفتـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت هشتـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت پنجـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت چهـارم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت اخـر🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط