اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
پارت ۴
ویو جونگ کوک: از نشستن پیش این دخترای هرزه خسته شدم
بلند شدم به سمت پشت بوم رفتم که دوباره همون دختر رو دیدم که
قشنگ لبه پشت بوم نشسته .... چقدر نترسه.... وقتی با صدای در پشت بوم
نگاهی بهم کرد ....کل صورتش از اشک خیس بود ... به سمت لبه پشت
بوم رفتم...و بهش تکیه دادم .....و کامی از سیگارم گرفتم و ازش چندتا سوال
پرسیدم که اصلأ جواب نداد وقتی به سمتم برگشت چشماش که همرنگ شب
بود کاملآ قرمز شده بود.....و یک جواب خلاصه بار بهم داد ......
جونگ کوک: چرا اینقدر گریه می کنی
نابی: فقط خسته هستم
جونگ کوک: برای چی ....اگه خسته بودی الان داخل بار نبودی
یهو به سمتم برگشت و با گریه گفت
نابی: تو چی می دونی ها چی می دونی دست از سرم بردار ( داد گریه)
جونگ کوک: خب بهم بگو تا بدونم
نابی: چرا باید به یک آدم غریبه چیزی بگم
جونگ کوک: خب بیا همدیگر بشناسیم
(ویو نابی)
عجب روانی هستا دیگه تاقت ندارم
یهو در باز شد یونا بدو بدو اومد و بهم نگاه کرد
یونا: فکر کردم دوباره ( بغض نفس نفس )
نابی: چیزی نیست بریم
اومدم پایین یهو یونا شروع کرد گریه کردن و با گریه گفت
یونا: فکر کردم دوباره می خوای اون کار کنی ..... ببخشید تنهات گذاشتم ( گریه)
نابی : نگران نباش بیا بریم ( اشکای یونا پاک کرد )
یونا: نابی خیلی ترسیدم
نگاهی به یونا کردم و گفتم بریم که یهو اون پسره گفت
جونگ کوک: نابی ...خوشگله مثل خودت .....منم جونگ کوک
توجه ای به حرفش نکردم و همراه یونا از بار کلاً خارج شدیم یونا بخاطر من
خیلی ترسید یونا به سمت خونه اش رفت منم دیگه رفتم خونه...........
رسیدم خونه و لباسام عوض کردم ........و خوابیدم که........
لطفاً همه داخل پست سنجاقک جدید کامنت بذارند تا بتونن خبرتون کنن
پارت ۴
ویو جونگ کوک: از نشستن پیش این دخترای هرزه خسته شدم
بلند شدم به سمت پشت بوم رفتم که دوباره همون دختر رو دیدم که
قشنگ لبه پشت بوم نشسته .... چقدر نترسه.... وقتی با صدای در پشت بوم
نگاهی بهم کرد ....کل صورتش از اشک خیس بود ... به سمت لبه پشت
بوم رفتم...و بهش تکیه دادم .....و کامی از سیگارم گرفتم و ازش چندتا سوال
پرسیدم که اصلأ جواب نداد وقتی به سمتم برگشت چشماش که همرنگ شب
بود کاملآ قرمز شده بود.....و یک جواب خلاصه بار بهم داد ......
جونگ کوک: چرا اینقدر گریه می کنی
نابی: فقط خسته هستم
جونگ کوک: برای چی ....اگه خسته بودی الان داخل بار نبودی
یهو به سمتم برگشت و با گریه گفت
نابی: تو چی می دونی ها چی می دونی دست از سرم بردار ( داد گریه)
جونگ کوک: خب بهم بگو تا بدونم
نابی: چرا باید به یک آدم غریبه چیزی بگم
جونگ کوک: خب بیا همدیگر بشناسیم
(ویو نابی)
عجب روانی هستا دیگه تاقت ندارم
یهو در باز شد یونا بدو بدو اومد و بهم نگاه کرد
یونا: فکر کردم دوباره ( بغض نفس نفس )
نابی: چیزی نیست بریم
اومدم پایین یهو یونا شروع کرد گریه کردن و با گریه گفت
یونا: فکر کردم دوباره می خوای اون کار کنی ..... ببخشید تنهات گذاشتم ( گریه)
نابی : نگران نباش بیا بریم ( اشکای یونا پاک کرد )
یونا: نابی خیلی ترسیدم
نگاهی به یونا کردم و گفتم بریم که یهو اون پسره گفت
جونگ کوک: نابی ...خوشگله مثل خودت .....منم جونگ کوک
توجه ای به حرفش نکردم و همراه یونا از بار کلاً خارج شدیم یونا بخاطر من
خیلی ترسید یونا به سمت خونه اش رفت منم دیگه رفتم خونه...........
رسیدم خونه و لباسام عوض کردم ........و خوابیدم که........
لطفاً همه داخل پست سنجاقک جدید کامنت بذارند تا بتونن خبرتون کنن
- ۱۶.۷k
- ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط