سناریوی شماره

{سناریوی شماره ۸}
|| پارت بیست بیست چهارم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》

تاریکی انبار متراکم و سنگین بود. کاتسوکی سرش را به دیوار سرد بتنی تکیه داده بود، نفس‌هایش بریده و همراه با درد بود. هر حرکت جزئی، موجی از آتش را در زانوی شکسته‌اش شعله‌ور می‌کرد. صدای قطرات آب که جایی در تاریکی می‌چکید، تنها صدایی بود که سکوت مرگبار را می‌شکست.

او چشمانش را بست. تصویری از الا در ذهنش نقش بست، در آن اتاق استریل و لوکس، در چنگال برادرش. این فکر از هر دردی برایش شکنجه‌آورتر بود. او شکست خورده بود. واقعاً شکست خورده بود.

ناگهان، صدای بسیار خفیفی توجهش را جلب کرد. صدایی فراتر از چکیدن آب. صدای خراشیدنی ظریف، مثل کشیده شدن فلز روی فلز.

کاتسوکی چشمانش را باز کرد و به تاریکی خیره شد. چیزی نبود.

**کاتسوکی (در ذهنش):** *"خیالات... یا ویلیام داره بازی جدیدی رو شروع می‌کنه..."*

اما صدا دوباره تکرار شد. این بار نزدیک‌تر. از سمت دیوار پشتی انبار.

سپس، صدای دیگری به گوش رسید. صدای ضربه‌های آرام و ریتمیک، مثل کسی که در حال کد زدن است. سه ضربه تند. دو ضربه آهسته. سپس یک ضربه.

قلب کاتسوکی برای یک لحظه از تپش ایستاد. این ریتم... این کد... متعلق به روزهای بسیار دور بود. به دوران نوجوانی‌شان، وقتی که او و ایزوکو برای خودشان یک زبان رمز ساده ساخته بودند تا در مواقع خطر با هم ارتباط برقرار کنند.

امیدی جنون‌آمیز در سینه‌اش جوانه زد. اما سریع آن را سرکوب کرد. غیرممکن بود. چطور ممکن بود ایزوکو او را اینجا پیدا کند؟

ضربه‌ها دوباره تکرار شدند. همین ریتم. سه تند. دو آهسته. یکی.

کاتسوکی با احتیاط، با مشت زنجیرزده‌اش، به دیوار پشت سرش ضربه زد. دو ضربه آهسته. پاسخی دریافت کرد: سه ضربه تند.

دیگر شکی نبود. ایزوکو آنجا بود، در آن سوی دیوار.

کاتسوکی با وجود درد شدید، خود را به دیوار نزدیک‌تر کرد. صدای سوهان کشیدن روی فلز به وضوح به گوش می‌رسید. ایزوکو داشت میله‌های پنجره کوچک تهویه را می‌برید.

دقایقی که گذشت برای کاتسوکی مانند سال ها بود. هر صدا برایش مانند غرشی بود که می‌توانست نگهبانان را به سویشان بکشاند. اما هیچ کس نیامد.

سرانجام، صدای میله‌ای که با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، به گوش رسید. سایه‌ای کوچک از پنجره تهویه پایین پرید و به آرامی روی زمین انبار فرود آمد.

**ایزوکو (با نجوایی مضطرب):** "کاتسوکی؟"

**کاتسوکی (با صدایی خش دار از تعجب و هیجان):** "ایزوکو... چطور...؟"

ایزوکو با چراغ قوه کوچکی که در دست داشت، به سمت او دوید. نگاهش روی زخم‌های کاتسوکی و زنجیرها گیر کرد. چهره‌اش برای یک لحظه از خشم و درد منقبض شد، اما بلافاصله کنترل خود را به دست آورد.

**ایزوکو:** "وقت توضیح نیست. باید از اینجا بیرون بریم. همین حالا."

او با چاقوی چندکاره‌ای که همراه داشت، به زنجیرهای کاتسوکی حمله ور شد. تیغه روی فلز ساییده می‌شد و جرقه‌های کوچکی ایجاد می‌کرد.

**کاتسوکی:** "نگهبانا... ویلیام..."

**ایزوکو (بدون اینکه نگاه کند):** "مشغول هستند. یک حواس‌پرتی کوچک در سمت دیگر مجموعه برایشان ایجاد کرده‌ام. اما زمان زیادی نداریم."

سرانجام، زنجیرها با صدای بلندی باز شد. کاتسوکی برای اولین بار پس از ساعت‌ها، آزاد بود. او سعی کرد بلند شود، اما زانویش تحمل وزنش را نداشت.

ایزوکو بازویش را دور کمر کاتسوکی انداخت و با قدرت شگفت‌انگیزی او را بلند کرد.

**ایزوکو:** "تکیه بده روی من. باید از همون راهی که اومدم برگردیم."

آنها به سمت دیوار پشتی حرکت کردند. ایزوکو کاتسوکی را به سمت پنجره تهویه باز شده هدایت کرد.

**کاتسوکی:** "الا... او اینجاست. نمی‌تونیم بدون اون بریم."

چهره ایزوکو سخت شد.
**ایزوکو:** "می‌دونم. اما اول باید تو در امان باشی. قول می‌دم براش برمی‌گردم. الان نمی‌تونیم با این شرایط با هم بریم. سریع باش!"

کاتسوکی می‌دانست که حق با اوست. با اکراه، خود را از پنجره کوچک به بیرون کشید. ایزوکو به دنبال او بیرون خزید.

هوای تازه شب، مانند معجزه‌ای روی صورت کاتسوکی احساس شد. آنها در یک کوچه تنگ و تاریک پشت انبار بودند. یک موتورسیکلت سیاه بدون پلاک در آنجا منتظر بود.

ایزوکو کاتسوکی را روی موتور نشاند و خود پشت فرمان نشست.

**ایزوکو:** "محکم بگیر."

موتورسیکلت با صدایی آرام روشن شد و به سرعت در کوچه‌های تاریک شهر ناپدید گردید. کاتسوکی به پشت سر نگاه کرد. ساختمان انبار در تاریکی محو می‌شد، اما قسمتی از وجودش همچون زنجیرهایی که به تازگی باز شده بود، در آنجا باقی مانده بود.

سفر تازه آغاز شده بود. و این بار، او تنها نبود.

---
**پایان پارت بیستم**
____________________________________________________________
پشت صحنه:

در انتهای کامنت ها
دیدگاه ها (۷)

{سناریوی شماره ۸} || پارت بیست و پنجم ||نام سناریو: 《 قلبی ا...

ویلیام

این پارت تقدیم میشه به @n39752737P۴۲باکوگو میدوریا را با احت...

این پارت تقدیم میشه به @n39752737P4۱ -باکوگو از ساختمان قهرم...

{سناریوی شماره ۸} || پارت : چهل یکم ||نام سناریو: 《 قلبی از ...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی‌و ششم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

{سناریوی شماره ۸} || پارت چهلم ||نام سناریو: 《 قلبی از سنگ 》...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط