در شب بیصدا

در شبِ بی‌صدا،
ماه،
از پشتِ پنجره‌ی خاموشِ اتاقم
مرا نگاه کرد...
و من،
با ردِّ سردِ انگشتانت
روی پوستِ خیال،
بیدار شدم.

چه انتظاری‌ست این؟
که حتی ساعت‌ها هم
دست از تیک‌تاک کشیده‌اند
و تنها قلبم
به جای همه‌ی جهان می‌تپد
برای تو.

تو نیستی.
اما ردّ حضورت،
مثل مه،
در لا‌به‌لای پرده‌ها پیچیده
و هر شب
صدای گام‌هایت را
از خواب‌های ترسیده‌ام بیرون می‌کشم.

چقدر شب،
با تو
زیباتر بود.
و چقدر ماه،
بی‌تو
سردتر است...
دیدگاه ها (۰)

بعضیا دنبال صدای پا هستن،بعضیا دنبال نور…و بعضیا،خودشون فانو...

'انسانها...شبیه هم عمر نمی کنندیکی زندگی می کند یکی تحمّل!ان...

💫عشق؛ از آن افسانه های مشرقی نیستکه در پایانشقهرمانان با هم ...

دیدی بعضی وقتا بی‌هوا دل‌تنگ می‌شی؟ انگار یه بغض قدیمی توی گ...

شب آرام از پنجره می‌ریزد روی دیوار اتاقم،و من، در سکوتی که ب...

شب، بوی گیسوانت را دارد.بادی که از سمت پنجره می‌وزد، ردّ لبخ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط