در شب بیصدا
در شبِ بیصدا،
ماه،
از پشتِ پنجرهی خاموشِ اتاقم
مرا نگاه کرد...
و من،
با ردِّ سردِ انگشتانت
روی پوستِ خیال،
بیدار شدم.
چه انتظاریست این؟
که حتی ساعتها هم
دست از تیکتاک کشیدهاند
و تنها قلبم
به جای همهی جهان میتپد
برای تو.
تو نیستی.
اما ردّ حضورت،
مثل مه،
در لابهلای پردهها پیچیده
و هر شب
صدای گامهایت را
از خوابهای ترسیدهام بیرون میکشم.
چقدر شب،
با تو
زیباتر بود.
و چقدر ماه،
بیتو
سردتر است...
ماه،
از پشتِ پنجرهی خاموشِ اتاقم
مرا نگاه کرد...
و من،
با ردِّ سردِ انگشتانت
روی پوستِ خیال،
بیدار شدم.
چه انتظاریست این؟
که حتی ساعتها هم
دست از تیکتاک کشیدهاند
و تنها قلبم
به جای همهی جهان میتپد
برای تو.
تو نیستی.
اما ردّ حضورت،
مثل مه،
در لابهلای پردهها پیچیده
و هر شب
صدای گامهایت را
از خوابهای ترسیدهام بیرون میکشم.
چقدر شب،
با تو
زیباتر بود.
و چقدر ماه،
بیتو
سردتر است...
- ۱.۶k
- ۲۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط