طبق معمول از این بالا نگاهش می‌کنیم ؛
نشسته در کنجِ عزلتِ خویش ، با ظرافتِ تمام زیرِ نورِ آفتاب ، طره‌ی موهاشو هی می‌پیچه دورِ انگشتاش ، باز می‌کنه ، می‌پیچه ، باز می‌کنه ..
یکی نیست بهش بگه دِ آخه نامسلمون ، نمیگی ما حسودیمون میشه به انگشتای ظریفت که فرفریات اجازه دارن آزادانه قِر بدن دورشون ؟
میشه دیگه
ما به بند بندِ وجودتون حسودیمون میشه
حتی به اون نیمکت که اینطوری واسه تنِ ظریفتون تکیه‌گاه شده هم حسودیمون میشه
به برگای درختی که زیر سایه‌ش می‌شینی و دلِ ما رو مثل ویولون می‌نوازی
حتی به زمینی که منت می‌ذاری بر سرش و پاهای صاف و کشیده‌تو می‌ذاری روی تخمِ چشاش ..
عاشقیم دیگه ،
به زمین و زمان حسودیمون میشه که تو در بَرِشونی و از ما انقدر دوری ..
که به قولِ شاعر " دوریِ جانان بود از دوریِ جان تلخ‌تر =]
___
قیافه‌ی فکل عینکی با لبخندِ پت و پهن و سینیِ حاویِ غذا و قوطیِ بنفشا و نارنجیا که توی چارچوبِ در نمایان میشه ، از ترسِ اینکه سر و صداش مرغِ عشقِ روی نیمکت رو پَر بده ، انگشت اشاره‌مو می‌ذارم روی لبم و آروم میگم :
- هیس
بشین نبیندت
آروم بیا نزدیک
شکار دارم چه شکاری .!
بپا نپرونیش
دستاشو به حالتِ تسلیم بالا می‌بره و نشسته خودشو می‌رسونه به لبِ پنجره ؛
- دِ آخه ببین کمالِ جمالو توی تک‌تکِ اجزای این بشر ..
البته چشاتو درمیارم اگه بخوای نیگاش کنی ‌‌.!
همونجا بشین جات خوبه
من واسه‌ت تعریف می‌کنم وجاهت و صباحتشو ...

- ادامه خواهد داشت .
دیدگاه ها (۰)

اوکی..

کاش..،!

هواشناسیِ امروز :

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط