ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۵۸
خودمو خندون کشیدم سمتش و با لذت چونه مو کنار دستم رو شونه ام گذاشتم و نرم تکون خوردم.
سرمو بوسید و دستام رو گرفت و از جمعیت بیرون کشیدم.
شاد و سر خوش خندیدم و دنبالش دویدم
عالي بود..عالي.. منو کشید به سمتي و بعد وایستاد..
با افتخار و عمیق گفت: اینم ایفل
تند به سمتي که نگاه میکرد نگاه کردم
واااي خداي من.. معرکه است.. نفسم بند اومد.
پر هیجان و عین بچه ها چند بار از بالا تا پایینش رو نگاه
کردم و گفتم: وااااي.. چقدر قشنگه..
اصلا محو عظمت و زیباییش شده بودم.
بارها عکسشو دیده بودم ولي از نزديك چيز ديگه اي بود...
خندید و سرمو بوسید. با ذوق گفتم خیلی بلنده
و هیجان زده نگاش کردم نرم گفت بچرخ ببینمت..
چرخیدم سمتش که دیدم گوشیشو بالا گرفته و میخواد
سلفي بگيره... با ذوق خودمو کشیدم سمتش.
دستشو انداخت دور شونه مو منو جلو تر کشید و جوري برج هم بیوفته عکس گرفت
که برج هم بیوفته عکس .گرفت با شوق لبخند میزدم
دیگه هیچی از دنیا نمیخواستم..
باز چرخیدم سمت برج و بهش خیره شدم.
جیمینم به برج نگاه کرد
هوا تاریک شده بود و اروم اروم داشتن چراغهای رنگارنگ و خوشگل برج و محوطه رو روشن میکردن. روي
سکو کنارم نشستم و با عشق به منظره قشنگم خیره موندم..
جيمین عمیق گفت این اخرین باریه که میام پاریس.
نگاش کردم.دست تو جیب به ایفل خیره بود و جدي گفت دیگه نمیخوام پامو اینجا بذارم
نفس عميقي كشید و گفت اینبارم اومدم که هم تو به ارزوت
برسي و هم یادی از گذشته ها کنم..ولي آخرين باره.. گرفته نگاش کردم و تلخ :گفتم تو همه چیز رو درباره زندگی من ميدوني..اما من هيچي ازت نمیدونم.. این منصفانه نیست.
لبخند تلخی زد و نگام کرد و گفت کي زندگي منصفانه بوده که این دفعه دومش باشه إلا خانوم؟
لبامو جمع کردم و :گفتم خواهرت اینجا زندگی میکنه نه؟ جنت؟
اروم سر تکون داد. ميري بهش سر بزني؟
جدي گفت نه.. وقت نداریم. چند ساعت جنت رو راضي
نمیکنه پس بهتره نفهمه اومدم و نمیتونم تو رو اینجا تنها
بذارم..غريبي.. لبخند زدم
جیمین : فردا برمیگردیم از نظر تو که مشکل نداره؟
عمیق گفتم نه.. همینشم براي من غنيمته..
لبخند زد و دستشو سمتم گرفت و :گفت بیا یه شام خوبت
بهت بدم مهمون غريبه ي من..
با لبخند دست توي دست گرمش گذاشتم و بلند شدم دستمو توی دستش فشرد و برد توي جيب خودش تا گرمش
کنه و راه افتاد
( فصل سوم ) پارت ۴۵۸
خودمو خندون کشیدم سمتش و با لذت چونه مو کنار دستم رو شونه ام گذاشتم و نرم تکون خوردم.
سرمو بوسید و دستام رو گرفت و از جمعیت بیرون کشیدم.
شاد و سر خوش خندیدم و دنبالش دویدم
عالي بود..عالي.. منو کشید به سمتي و بعد وایستاد..
با افتخار و عمیق گفت: اینم ایفل
تند به سمتي که نگاه میکرد نگاه کردم
واااي خداي من.. معرکه است.. نفسم بند اومد.
پر هیجان و عین بچه ها چند بار از بالا تا پایینش رو نگاه
کردم و گفتم: وااااي.. چقدر قشنگه..
اصلا محو عظمت و زیباییش شده بودم.
بارها عکسشو دیده بودم ولي از نزديك چيز ديگه اي بود...
خندید و سرمو بوسید. با ذوق گفتم خیلی بلنده
و هیجان زده نگاش کردم نرم گفت بچرخ ببینمت..
چرخیدم سمتش که دیدم گوشیشو بالا گرفته و میخواد
سلفي بگيره... با ذوق خودمو کشیدم سمتش.
دستشو انداخت دور شونه مو منو جلو تر کشید و جوري برج هم بیوفته عکس گرفت
که برج هم بیوفته عکس .گرفت با شوق لبخند میزدم
دیگه هیچی از دنیا نمیخواستم..
باز چرخیدم سمت برج و بهش خیره شدم.
جیمینم به برج نگاه کرد
هوا تاریک شده بود و اروم اروم داشتن چراغهای رنگارنگ و خوشگل برج و محوطه رو روشن میکردن. روي
سکو کنارم نشستم و با عشق به منظره قشنگم خیره موندم..
جيمین عمیق گفت این اخرین باریه که میام پاریس.
نگاش کردم.دست تو جیب به ایفل خیره بود و جدي گفت دیگه نمیخوام پامو اینجا بذارم
نفس عميقي كشید و گفت اینبارم اومدم که هم تو به ارزوت
برسي و هم یادی از گذشته ها کنم..ولي آخرين باره.. گرفته نگاش کردم و تلخ :گفتم تو همه چیز رو درباره زندگی من ميدوني..اما من هيچي ازت نمیدونم.. این منصفانه نیست.
لبخند تلخی زد و نگام کرد و گفت کي زندگي منصفانه بوده که این دفعه دومش باشه إلا خانوم؟
لبامو جمع کردم و :گفتم خواهرت اینجا زندگی میکنه نه؟ جنت؟
اروم سر تکون داد. ميري بهش سر بزني؟
جدي گفت نه.. وقت نداریم. چند ساعت جنت رو راضي
نمیکنه پس بهتره نفهمه اومدم و نمیتونم تو رو اینجا تنها
بذارم..غريبي.. لبخند زدم
جیمین : فردا برمیگردیم از نظر تو که مشکل نداره؟
عمیق گفتم نه.. همینشم براي من غنيمته..
لبخند زد و دستشو سمتم گرفت و :گفت بیا یه شام خوبت
بهت بدم مهمون غريبه ي من..
با لبخند دست توي دست گرمش گذاشتم و بلند شدم دستمو توی دستش فشرد و برد توي جيب خودش تا گرمش
کنه و راه افتاد
- ۵.۰k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط