سالم بود که مامانم قصد داشت واسم یه گوشی بخره خیلی شوق

13سالم بود که مامانم قصد داشت واسم یه گوشی بخره خیلی شوق و ذوق و هیجان داشتم چون از بین دوستام من اولین نفری بودم که گوشی می خرم همشون از این عروسکای باربی و تفنگ آب پاشی و.. داشتند. وقتی از خرید گوشی به خونه اومدیم زود تو شارژ گذاشتمش و بالا سرش منتظر شارژ شدنش نشستم وقتی لمسش میکردم و روی یکی از گزینه ها میزدم و باز میشد خیلی ذوق میکردم خیلی خوشحال بودم.. اومدم تو دنیای مجازی اسمم شد نازنین 13 سالم بود دوستای مجازی پیدا کردم همشونم هم سن خودم بودن بعد از گرفتن شماره با هم بیرون قرار میذاشتیم و هم و میدیدیم بعد ها با چند کلیک بلاک شدم و با کمک دوستان ریپورت شدم و دنیا فیلتر شد و پریدم توی دنیای دیگه اسمم شد کاوه سرگرمیم شده بود اسکل کردن چندتا دختر بعدها یکی از بکس لومون داد و بلاک شدیم توسط مدیر ریپورت شدیم و پریدیم یه برنامه دیگه بعدشم اسممون شد آذر تازه 16 سالم شده بود که بازم گیر چند نفر افتادم خلاصه هرکی یه کاریشون کرد تا دیگه دور دختر بازی نرن دمش گرم.. گذشت و گذشت عاشق شدم و ولی بعد ها یکی به اسم امید پیدا شد همه دنیام شد همه چیم شد و عاشق شدم و دوسش میداشتم اونم دوسم.. یه روز گوشی مامانم زنگید برداشتم و خالم گفت سلام بعد از احوال پرسی دعوتمون کرد به عروسی دخترش باورم نمیشد دختر خالم داشت عروسی میکرد واسه منم دوباره چالش خرید لباس نو و لوازم آرایشی و.. شروع شد و هیجان داشتم وقتی وارد سالن عروسی شدم نزدیک رفتم تا دخترخالمو و ببینم و بهش تبریک بگم وقتی نزدیک شدم امیدم پیشش بود آره امید داماد بود زبونم لال شده بود پاهام سست شده بود به یکی نیاز داشتم که من و بگیره نیوفتم امیدم که با دیدن من زرد کرده بود نمیدونست چی بگه بعد اون جریان اصن باهاش حرف نزدم فهمیدم عشق همش کشکه همش حرف مفته همش چرت و پرتای مضخرفه نابوووودم کرد خیلی دوسش داشتم دقیق نمیدونم یک ماه کامل خودمو بدون آب و غذا تو اتاق حَبس کرده بودم وقتی چشامو بازم کردم که تو بیمارستان بودم و به دلیل آب و غذا نخوردن حالم اصلا خوب نبود بیماری های عجیب سراغم اومده بودن و چند روزی بیهوش بودم و دیگه صحبت نکردم یه لال به تمام معنا شده بودم یه لال عاشق. عکسا و داستان زندگیم واسه خبرنگارا یه موضوع جذاب شده بود همه عکسام داخل تمام مجلات و روزنامه ها چاپ شد همه از زندگیم با خبر شدن و شکست خوردم در برابر همه چیز من باخته بودم ولی فقط در همون مدت کوتاه تا که زنگ زدن به مامانم گفته بودند ما رو امام رضا (ع) طلبیده و با یه کاروان اتوبوسی به مشهد حرکت کردیم داخل مشهد حس و حال خوبی بود یه حسی بود که هیچوقت نداشتم اون یه آدم بزرگ بود کسی که هیچکسو بدون شفا به خونش بر نمیگردوند اون خیلی مهربون بود وقتی ضریحشو میگرفتی یه آرامشی بهت دست میداد یه حسی که انگار یکی مواظبته یکی داره نگات میکنه
یه فرد خاصی که روزها چند میلیون نفر و زیاد زیاد از اطرف دنیا و جهان و شهرهای دورادور میان زیارتش شهر مشهد
اون هیچکسو خسته و دلشکسته به خونش برنمیگردوند
با اون هل دادن و شلوغی ولی وقتی به ضریحش نزدیک شدم محکم ضریحشو گرفتم آرزو کردم روزی که مُردَم قبلش یه بار امید و ببینم و بتونم خوب نگاش کنم و سیر بشم آرزوی شفای همه بیماران از اون خواستم..
18 ساله که شدم درس و مشق و ول کردم و ترک تحصیل کردم
مشغول نوشتن به داستان و رمان شدم
در برنامه های اجتماعی در گروه ها و کانال های مختلف عضو شدم و داستان های خودمو در اونجا نشر دادم
خیلی ها از خوندن این داستانام راضی بودن خیلی ها استقبال کردند
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم داستانام و یک کتاب کنم و در دنیای واقعی نشر کنم تا همه اون و بخونن
روزها،شب ها و هر لحظه پیغام های جورواجور نظرات از مردم در برنامه های اجتماعی به دستم میرسید با چاپ کردن داستانام و کتاب کردن اونا خیلی افتخار و سیمرغ بهترین نویسنده و کسب کردم و مشهور شدم
نویسنده های خارجی و آدم های هالیوودی من و به جشن های خودشون دعوت میکردن
تا یه روز در برنامه اجتماعی یه عکس مرد و زن به چشمم خورد لایک ها و کامنتای زیادی داشت
اون عکس امید و دختر خالم بود
امید یه بار از آرزوش برام گفته بود
آرزو داشت یه بازیگر بشه
یه بازیگر که بتونه در یک فیلم دردای مردم و بر روی قاب شیشه ای تلویزیون به تصویر بکشه
آره اون فیلمم هم خیلی بیننده و مخاطب پیدا کرده بود
به عوامل پشت صحنه اون فیلم کارگردان و.. تا بازیگراش یک سیمرغ طلایی اهدا شد و امید سیمرغ طلایی نقش دومین بازیگر مرد رو کسب کرد
راستش رو بخوایین من خودم اون فیلم رو 8 بار دیده بودم
بازیه امید در اون فیلم فوق العاده بود عالیه عالی بود
یه روز قرار بود اون و داخل یه برنامه تلویزیونی به عنوان مهمان ویژه بیارن منم تصمیم گرفتم جز بیننده و مردم در اون برنامه باشم تا
دیدگاه ها (۳۷)

یه روز از خواب بیدار شدم دیدم مامانم داره گریه میکنه هرچی از...

آدَمـ و حَوا کجـاا بوووود , مـٰا حاصل یهـ جَھِشــ تو ژِنـ آف...

منم یروزی میشم عزیز دله همه :)

تقاضای عجیب اواهمسرم با صدای بلندی کفت: تا کی میخوای سرتو تو...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط