میگفتاونقدری بی کس و بدبخت و تنها شدم که تا یکی بهم لبخ
میگفت؛"اونقدری بی کس و بدبخت و تنها شدم که تا یکی بهم لبخند میزنه دلم پر میکشه واسش. اونقدر دلنازک و لوس و مزخرف شدم که حرف هر ناکسی رو به دل میگیرم و روزها تو فکر همون حرفه عمرمو هدر میدم.عمرمو؟زندگیمو؟ من چیزی از عمر و زندگیم نفهمیدم. نفهمیدم چیکار کردم. چطور گذشت اصلا. هرکی از راه رسید شد رئیس ما و با تموم نخود مغزیش بهمون دستور داد ما هم که لال ما هم که بی عرضه همه رو مو به مو انجام دادیم. حالا چیشد؟ اون بچه حرف گوش کن شده همین هیچی نداری که پیشت داره حرفای دوزاری میزنه. خلاصه بگم؟ باشه. نفهمیدم چیکار میکردم نفهمیدم چطور گذشت الانم نمی فهمم دارم چیکار میکنم،البته که کاری نمی کنم ولی میخوام بگم من حیث المجموع تو حواست باشه داری کدوم سمت میری، به کیا توجه میکنی. سرنوشتتو بگیر دست خودتو و خودت بتازونش. ما که کاری نکردیم حداقل تو یه کسی شو."رفت؛دیگه هم ندیدمش. حالا من موندم سرگردون، بی عرضه تر از اون، دنبال یه آدمی که این حرفا رو بهش بزنم! شاید اون یه کسی شد..
- ۲.۶k
- ۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط