دلنوشتهلیلی

#دلنوشته_لیلی
صدای خنده های مستانه ای که لابه لای علفزار می پیچد...
نور پاک و زلال خورشید بر قامت چمنزارها...
نسیم خنک و دلفریب که ماهرانه کمر سبزه ها را به رقص وامی‌دارد و خم میکند...
کمی آنطرف‌تر لابه لای سبزه ها انگشتان پای بازیگوش دخترکی که با رقص و آواز لابه لای چمنزار میدود و مست تر از هر مستی با تمام وجود و طراوتش میخندد...
دخترکی رها تر از باد...
دستانش را بر سر طبیعت میکشد و عبور میکند حس حیات را از زیر آن انگشتان معصوم و کوچک که خون و عشق در گوشتش جاریست روان میسازد و تزریق می‌کند...
راوی زندگی ماست...
اسطوره ی زندگی و طراوت...
اسطوره ی امید...
ناجی کودکی و طراوتهایی که لابه لای سیاهی ها پژمردند...
در دستان کوچکش عشق دارد و در چشمان معصومش نور...
کودک زیباروی من....
فرشته ی قدرتمندم...
روح‌سرکش من...
ابدی باش و رنگ بزن تمام هستی را....
دیدگاه ها (۱۲)

خالق زیبای من....دنیایی که به من بخشیدی مبادا بی نور گردد......

من از عهد آدم تو را دوست دارماز آغـــاز عالــم تو را دوست دا...

واژه ها را دور زدیم...از نقابها و تجملات گفتاری گذر کردیم......

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیزبر پیکر خود پیرهن سبز نمودم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط