پارت دهم رمان فرزند آتش

پارت دهم | رمان فرزند آتش

سه هفته بعد از عروسیِ مخفیانه‌ی جونگ‌کوک و ات

عمارت جئون، ساعت نه شب
برفِ ریز هنوز روی پنجره‌ها می‌نشست.
ات روی کاناپه‌ی بزرگ سالن لم داده بود، پاهاش رو روی پای جونگ‌کوک گذاشته بود و با خنده داشت سعی می‌کرد جوراباشو دربیاره.
جونگ‌کوک با یه دست قهوه می‌خورد و با دست دیگه پاهای ات رو ماساژ می‌داد.
از وقتی ازدواج کرده بودن، انگار همه‌ی اون آتشِ خشمش فقط برای گرم نگه داشتن ات خرج می‌شد.

درِ اصلی یهو با صدای بلند باز شد.
یوگیوم با عجله وارد شد، نفس‌نفس‌زنان:
– قربان… مهمون داریم. خودش اومده. می‌گه فقط با شما حرف داره.

جونگ‌کوک اخم کرد.
– کی؟

همون لحظه، مردی با کت بلند خاکستری و موهای نقره‌ای-مشکی وارد سالن شد.
مین یونگی.
معروف به شوگا؛ مغز متفکر دنیای زیرزمینی سئول.
کسی که حتی جونگ‌کوک هم یه ذره احتیاط جلوش می‌کرد.

شوگا کلاهش رو برداشت و با صدای آروم و خسته گفت:
– مدت‌ها بود نیومده بودم خونه‌ی دوست قدیمی‌م… تبریک می‌گم، فرزند آتش. شنیدم دیگه آروم گرفتی.

جونگ‌کوک لبخند کجی زد و بلند شد.
– اگه برای تبریک اومدی، ممنون. اگه برای کار اومدی… الان وقتش نیست، یونگی.

شوگا نگاهش از جونگ‌کوک گذشت و افتاد روی هانا که تازه از آشپزخانه بیرون اومده بود.
هانا با یه سینی چای تو دستش خشکش زد.
چشمای درشت و عمیقش با چشمای سرد و نافذ شوگا قفل شد.

سکوتِ عجیبی سالن رو گرفت.

شوگا یه قدم جلو رفت، انگار بقیه‌ی آدما براش محو شدن.
– تو… هانایی؟
صدا آروم بود، ولی یه لرزش ریز توش بود که فقط هانا شنید.

هانا سینی رو گذاشت روی میز و ابروش رو بالا انداخت.
– بله. مشکلی پیش اومده؟

شوگا لبخند تلخی زد.
– نه. فقط… پنج سال دنبالت بودم.
همه برگشتن سمتش.
شوگا ادامه داد، بدون اینکه چشم از هانا برداره:
– پنج سال پیش تو یه کلوب زیرزمینی گانگنام، یه دختر قدبلند با لب‌های قرمز اومد جلو و بهم گفت «اگه یه بار دیگه دوستامو اذیت کنی، خودم گلوله تو سرت خالی می‌کنم». همون شب ناپدید شدی. من از اون شب تا حالا خواب درست نداشتم.

هانا خنده‌ی سردی کرد.
– آه… تو همون پسرِ مستِ احمق بودی؟ هنوز زنده‌ای؟

شوگا یه قدم دیگه نزدیک‌تر شد.
– اون شب فهمیدم اگه یه روزی بخوام عاشق بشم، فقط از یه زنی می‌تونه باشه که جرات کنه جلوی مین یونگی وایسه و تهدیدش کنه.

ات با چشمای گرد به هانا نگاه کرد.
جونگ‌کوک آروم خندید و رفت کنار شوگا ایستاد.
– خب دوست من… به نظر می‌رسه این بار دیگه نمی‌تونی فرار کنی.

هانا دستاش رو تو سینه قفل کرد.
– من به کسی تعلق ندارم، آقای مین.

شوگا کتش رو درآورد، روی مبل انداخت و با صدای گرفته گفت:
– من دیگه نه قاچاقچی‌ام، نه گنگستر. سه سالِ تمام کارامو شستم، رفتم ژاپن، یه استودیوی موسیقی ساختم. فقط به امید اینکه یه روز دوباره پیدات کنم و بهت بگم…
نفس عمیقی کشید.
– هانا، من از اون شب عاشقتم. دیوونه‌وار. هر شب با صدای تهدیدت خوابم می‌بره.

هانا برای اولین بار رنگش کمی پرید.
ات دستش رو گرفت و آروم فشار داد.
هانا زیر لب گفت:
– تو دیوونه‌ای، مین یونگی.

شوگا لبخند زد. اولین لبخند واقعی بعد از سال‌ها.
– آره. دیوونه‌ی تو.

بعد تک‌زانو جلوی هانا نشست، درست مثل همون شبِ عروسیِ جونگ‌کوک.
از جیبش یه جعبه‌ی کوچیک آبی درآورد. داخلش یه گردنبند نقره‌ای با یه آویزِ میکروفونِ کوچیک بود.
– من حلقه بهت پیشنهاد نمی‌دم… چون می‌دونم قبول نمی‌کنی.
فقط اینو بگیر. اگه یه روزی دلت خواست بهم یه شانس بدی، بذارش گردنت. من تا آخر عمر منتظرم.

هانا به گردنبند نگاه کرد. لب‌هاش لرزید.
بعد یهو برگشت سمت ات و با صدای گرفته گفت:
– ات… من… من باید برم بیرون یه کم هوا بخورم.

و سریع رفت سمت در.
شوگا خواست دنبالش بره، ولی جونگ‌کوک دستش رو گرفت.
– بذار بره. اون وقتی میاد که خودش بخواد.

ات رفت کنار شوگا و آروم گفت:
– اونم از اون شب عاشقته. فقط خیلی ترسیده. بهش زمان بده.

شوگا سرش رو تکون داد و به در خیره شد.
– من تا آخر دنیا منتظرش می‌مونم.

همان شب، ساعت سه صبح
هانا برگشت.
بدون اینکه کسی بفهمه، رفت تو اتاق مهمان.
گردنبند رو از جعبه درآورد، بهش نگاه کرد…
و آروم گذاشتش دور گردنش.

صبح که ات بیدار شد، هانا تو آشپزخانه بود و قهوه درست می‌کرد.
گردنبند نقره‌ای دور گردنش برق می‌زد.
ات با خنده گفت:
– قبول کردی؟

هانا لبخند کجی زد، لب‌هاش قرمزتر از همیشه.
– نه هنوز.
ولی… شاید یه روزی.

از اون روز به بعد، مین یونگی هر روز صبح جلوی عمارت جئون وایمیستاد.
فقط یه فنجون قهوه برای هانا می‌آورد و می‌رفت.
حتی یه کلمه هم حرف نمی‌زد.
دیدگاه ها (۰)

رمان فرزند اتش ادمه پارت دهم

وقتی دوست برادرته و...

ادامه پارت قبلی یعنی نهم برادران ناتنی

### فصل دوم | پارت نهم نویسنده: Ghazal هوا هنوز روشن نشده ...

black flower(p,318)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط