P
P15💫
یونگی«هرکاری میکردم خوابم نمیبرد واسه همین یوری رو محکم تر بغل کردم و موهاشو نوازش میکردم صورتشو میبوسیدم حالا که فکر میکنم این دختر کوچولو همیشه کل زندگی من بوده اما من توجه نکرده بودم حالا که دارم فکر میکنم اون زن عوضی باعث شد من اینهمه سال است بچه رو زجرش بدم باید ازش انتقام بگیرم گوشیمو برداشتم و به یکی از آدمام خبر دادم که پیداش کنم و خلاصش کنن اون باید تاوان کاراسو پس بده پیامو دادم و گوشیمو گذاشتم کنار و دوباره یوری رو بغل کردم و صورتشو محکم بوسیدم که تکون ریزی خورد و بیشتر بغلم کرد کم کم چشمام گرم شد و داشت خوابم میبرد و دراز کشیدم و یوری رو بیشتر بغل کردم و سرمو گذاشتم رو سرش و خوابیدم
{چند ساعت بعد}
یوری«با پرتو های نوری که از لابه لابی پرده ی ابریشمی اتاق به صورتم میخورد بیدار شدم و دیدم بابا سفت بغلم کرده و خوابیده خیلی محکم گرفته بود منو بزور خودمو از بازوهاش کشیدم بیرون و نشستم رو تخت نمیدونستم بیدارش کنم یا نه میترسیدم عصبی بشه راستش من هنوزم خیلی ازش میترسم درسته رفتارش باهام خوب شده اما هر چی نباشه اون مافیاست توی یه فیلم دیده بودم که مافیا ها بچه هارو میزنن و میکشن و آدم های بی گناه رو اذیت میکنن نکنه بابامم اون کارو بکنه اگه بکنه پس حتما با منم انجام میده درسته تا حالا اگرم دست روم بلند کرده فقط بهم سیلی زدن کار دیگه ی انجام نداده اما واقعا خیلی ازش میترسم ولی نه بابام خیلی مهربونه سده فکر نمیکنم کاری بکنه اما من بازم باید مراقب رفتارم باشم خیلی گرسنم بود بازومم بدجوری درد میکرد اما میترسیدم اگه بابا رو بیدار کنم از دستم عصبیانی بسه آخه اون خیلی روی خوابیدند حساس بود اما واقعا هم گشنم بود هم درد داشتم پس تصمیم گرفتم بیدارش کنم آروم با دستایی که میلرزیدن و ترس و استرس تکونش دادم و اروم صداش کردم
&ب.. بابا
-اوم چیه
&بابا بیدارین؟
-عه تویی جونم بابایی {چشماشو باز میکنه و به یوری نگاه میکنه}
&بیدارین؟
-اره نفسم بله کارم داشتی
&چیزه بابا م...من...خیلی.... گشنمه...بازومم...درد میکنه
-الهی بمیرم برات بیا بغلم عزیزم {دستاشو به سمتش دراز میکنه}
&{میره و دراز میکشه رو بازوهاش}
-یوری دخترم دستاتو ببینم
&چی برای چی
-بده من دستاتو خوشگلم
&{با ترس دستشو جلو میاره که دستاش روی دستای شوگا میلرزن}
-فرشته کوچولو اتفاقی افتاده
&ن...نه
-مطمعنی بابایی
&اوهم
-پس چرا دستان میلرزن
&چیزی نیستش
-چرا چیزی هست
& شاید چونکه گشنمه
-مطمعنی
&اوم
-باشه پس بریم پایین برای صبحونه
&باشه
-مراقب باش بابایی
&چشم
-خوب میتونی بیای یا بغلت کنم
&میشه بغلم کنید لطفا
-چرا نمیشه پرنسس کوچولو {آروم بلندش میکنه میگرتش تو بغلش و میره پایین}
&مرسی بابایی بزارم زمین
-بشین اینجا عزیزم من برم صبحونه هرو آماده کنم
&باشه
-آفرین
&{سرفه}
-یوری دخترم خوبی؟
&اوهم خوبم
-چیشد یهو
&هیچی
-آب میخوای؟
&نه
-باشه پس خوب چی میخوری
&عمو جیمین میگفت نیمور های شما خیلی خوشمزست میشه نیمرو درست کنید
-چرا که نه فرشته ی من الان سه سوته یه نیمرویی درست میکنم که تو عمرت نخورده باشی
&حتی از مال اجوما هم خوشمزه تر؟
-حتی از مال اجوما هم بهتر
&اخجون{ذوق}
-اخه من ترو نخورم خوشگل خانم؟{خم میشه و محکم لپشو میوبسه}
ادامه دارد...
یونگی«هرکاری میکردم خوابم نمیبرد واسه همین یوری رو محکم تر بغل کردم و موهاشو نوازش میکردم صورتشو میبوسیدم حالا که فکر میکنم این دختر کوچولو همیشه کل زندگی من بوده اما من توجه نکرده بودم حالا که دارم فکر میکنم اون زن عوضی باعث شد من اینهمه سال است بچه رو زجرش بدم باید ازش انتقام بگیرم گوشیمو برداشتم و به یکی از آدمام خبر دادم که پیداش کنم و خلاصش کنن اون باید تاوان کاراسو پس بده پیامو دادم و گوشیمو گذاشتم کنار و دوباره یوری رو بغل کردم و صورتشو محکم بوسیدم که تکون ریزی خورد و بیشتر بغلم کرد کم کم چشمام گرم شد و داشت خوابم میبرد و دراز کشیدم و یوری رو بیشتر بغل کردم و سرمو گذاشتم رو سرش و خوابیدم
{چند ساعت بعد}
یوری«با پرتو های نوری که از لابه لابی پرده ی ابریشمی اتاق به صورتم میخورد بیدار شدم و دیدم بابا سفت بغلم کرده و خوابیده خیلی محکم گرفته بود منو بزور خودمو از بازوهاش کشیدم بیرون و نشستم رو تخت نمیدونستم بیدارش کنم یا نه میترسیدم عصبی بشه راستش من هنوزم خیلی ازش میترسم درسته رفتارش باهام خوب شده اما هر چی نباشه اون مافیاست توی یه فیلم دیده بودم که مافیا ها بچه هارو میزنن و میکشن و آدم های بی گناه رو اذیت میکنن نکنه بابامم اون کارو بکنه اگه بکنه پس حتما با منم انجام میده درسته تا حالا اگرم دست روم بلند کرده فقط بهم سیلی زدن کار دیگه ی انجام نداده اما واقعا خیلی ازش میترسم ولی نه بابام خیلی مهربونه سده فکر نمیکنم کاری بکنه اما من بازم باید مراقب رفتارم باشم خیلی گرسنم بود بازومم بدجوری درد میکرد اما میترسیدم اگه بابا رو بیدار کنم از دستم عصبیانی بسه آخه اون خیلی روی خوابیدند حساس بود اما واقعا هم گشنم بود هم درد داشتم پس تصمیم گرفتم بیدارش کنم آروم با دستایی که میلرزیدن و ترس و استرس تکونش دادم و اروم صداش کردم
&ب.. بابا
-اوم چیه
&بابا بیدارین؟
-عه تویی جونم بابایی {چشماشو باز میکنه و به یوری نگاه میکنه}
&بیدارین؟
-اره نفسم بله کارم داشتی
&چیزه بابا م...من...خیلی.... گشنمه...بازومم...درد میکنه
-الهی بمیرم برات بیا بغلم عزیزم {دستاشو به سمتش دراز میکنه}
&{میره و دراز میکشه رو بازوهاش}
-یوری دخترم دستاتو ببینم
&چی برای چی
-بده من دستاتو خوشگلم
&{با ترس دستشو جلو میاره که دستاش روی دستای شوگا میلرزن}
-فرشته کوچولو اتفاقی افتاده
&ن...نه
-مطمعنی بابایی
&اوهم
-پس چرا دستان میلرزن
&چیزی نیستش
-چرا چیزی هست
& شاید چونکه گشنمه
-مطمعنی
&اوم
-باشه پس بریم پایین برای صبحونه
&باشه
-مراقب باش بابایی
&چشم
-خوب میتونی بیای یا بغلت کنم
&میشه بغلم کنید لطفا
-چرا نمیشه پرنسس کوچولو {آروم بلندش میکنه میگرتش تو بغلش و میره پایین}
&مرسی بابایی بزارم زمین
-بشین اینجا عزیزم من برم صبحونه هرو آماده کنم
&باشه
-آفرین
&{سرفه}
-یوری دخترم خوبی؟
&اوهم خوبم
-چیشد یهو
&هیچی
-آب میخوای؟
&نه
-باشه پس خوب چی میخوری
&عمو جیمین میگفت نیمور های شما خیلی خوشمزست میشه نیمرو درست کنید
-چرا که نه فرشته ی من الان سه سوته یه نیمرویی درست میکنم که تو عمرت نخورده باشی
&حتی از مال اجوما هم خوشمزه تر؟
-حتی از مال اجوما هم بهتر
&اخجون{ذوق}
-اخه من ترو نخورم خوشگل خانم؟{خم میشه و محکم لپشو میوبسه}
ادامه دارد...
- ۱۱.۸k
- ۰۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط