عشق او بود

"عشق او بود"
پارت 23
☆♡♡☆☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
ارن نگاهی به دختر انداخت و گفت:

«منتظرم باش… تا سه روز دیگر.»

دختر ناگهان به دنیای خودش بازگشت؛ جایی که لیوای در آن حضور داشت. چشمانش آرام باز شدند و دید در آسمان است. ترسید و لحظه‌ای فکر کرد ارن هنوز کنارش است. اما نگاهش با نگاه لیوای گره خورد.

لیوای با صدایی آرام گفت:

«خوشحالم به هوش آمدی… ولی هانجی دیگر کنار ما نیست.»

این جمله مثل خنجری تیز بر قلب دختر نشست. بغضش شکست، اشک‌های بی‌قرار بر گونه‌هایش جاری شدند. زیر لب زمزمه کرد:

«چرا هانجی؟ چرا؟»

لیوای رو به دختر کرد و گفت:

«تو باید پیش …»

اما دختر ناگهان پرید و با صدایی محکم گفت:

«لیوای، من هم می‌خواهم بجنگم!»

لیوای نگاهش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت:

«نمی‌توانی… نمی‌خواهم دوباره کسی را از دست بدهم، حتی تو را…»

دختر دست لیوای را گرفت، نگاهش پر از اطمینان بود:

«مطمئن باش لیوای… من می‌توانم از خودم مراقبت کنم.»

در همان لحظه، حس آرامشی عجیب لیوای را دربر گرفت؛ انگار برای اولین بار بعد از مدت‌ها، قلبش کمی سبک شد.
میکاسا، آرمین و بقیه آماده شده بودند. میکاسا نگاهی به ا/ت انداخت و با صدایی آرام گفت:

«بجنگ… ولی مراقب خودت باش.»

سپس او را در آغوش گرفت. ا/ت دلش پر از آشوب بود؛ میان این همه اتفاق نمی‌دانست چه باید بکند. در نگاهش، میکاسا مثل یک خواهر بود؛ اما قلبش هنوز از اعتراف ارن سنگین شده بود.

ا/ت محکم‌تر میکاسا را در آغوش گرفت و با صدایی لرزان گفت:

«متأسفم… متأسفم. فراتر از هر چیزی متأسفم.»

میکاسا با تعجب پرسید:

«بابت چی داری عذرخواهی می‌کنی؟»

ا/ت نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد:

«اگر می‌توانستم بگویم… تا حالا گفته بودم.»

وقتی جنگ آغاز شد، همه از هواپیما پریدند و نبرد شروع شد.
ا/ت تا آخرین نفس جنگید و اجازه نداد دوباره بی‌هوش شود. در میان آشوب، نگاهش به میکاسا افتاد؛ دید که به سمت جایی می‌رود. به دنبال او رفت و دید میکاسا از سوراخی که ایجاد کرده بود، وارد دهان ارن شد.

لحظه‌ای بعد، میکاسا با تمام قدرت سر ارن را برید. دختر خشکش زد؛ بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
میکاسا سر ارن را در دست گرفت، نگاهش پر از اندوه بود. او آرام خم شد و ارن را بوسید؛ بوسه‌ای تلخ، پر از عشق و خداحافظی.
دختر با صدایی لرزان، میان بغض و اشک زمزمه کرد:

«ا… ار… ارن… الان… مرده!»

سکوتی سنگین همه‌جا را فرا گرفت. قلبش می‌لرزید، انگار دنیا در همان لحظه فرو ریخته بود. نگاهش روی سر بریده‌ی ارن ثابت ماند؛ اشک‌های بی‌امان گونه‌هایش را خیس کردند.
میکاسا با اندوه گفت:

«اره...»

دختر از پاسخ احتمالی میکاسا ترسید. از مرگ ارن اندوهگین نشد، بلکه در عذابی مطلق فرو رفت. اشک‌هایش بی‌امان جاری شدند. با وحشت سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی لرزان گفت:
«من باید بروم… میکاسا.»

میکاسا لحظه‌ای سکوت کرد؛ نگاهش پر از غم و سردرگمی بود. نمی‌دانست باید او را نگه دارد یا اجازه دهد در مسیر خودش قدم بگذارد. دختر رفت و در گوشه‌ای نشست، زانوهایش را در بغل گرفت و با صدایی لرزان گفت:
«من الان بیشتر از همیشه در خطرم… معلوم نیست ارن با من چه خواهد کرد.»

اشک‌هایش آرام روی گونه‌هایش لغزیدند. ترس مثل سایه‌ای سنگین بر وجودش افتاده بود؛ انگار حتی نبودن ارن هم نمی‌توانست او را از این عذاب رها کند. دختر با چشمانی پر از اشک و صدایی لرزان گفت:
«لیوای کجاست؟… باید برم سراغش، مطمئن بشم چیزیش نشده باشه!»

ترس مثل موجی وجودش را فرا گرفت. قلبش تند می‌تپید و نگاهش بی‌قرار به اطراف می‌چرخید؛ انگار نبودن لیوای می‌توانست همه‌ی امیدهایش را نابود کند. /ت لیوای را پیدا کرد؛ او به سنگی تکیه داده بود و با نگاهی جدی به جایی خیره شده بود. نگاه دختر مسیر نگاه لیوای را دنبال کرد و دید هم‌رزمندگان، هانجی و اروین آنجا هستند.

چشمان دختر از دیدن هانجی برق زد. با ذوق به سمتش دوید، او را در آغوش گرفت و با صدایی پر از ناباوری گفت:
«مگه تو نمردی؟! چرا مرده بودی؟!»

هانجی خندید، خنده‌ای آرام و پر از خاطره، و گفت:
«باید می‌مردم… هعی، چه کشیدم از شماها! اما ا/ت… تو همیشه دختری بودی ناز و قد کوتاه، همین‌طور که یادت می‌ماند.»
ا/ت از هانجی جدا شد و به سمت لیوای رفت و کنار لیوای نشست و بغلش اش کرد و گفت:«دلم برات تنگ شده بود»
دیدگاه ها (۱۰)

"عشق او بود "پارت نمد چند ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡در حال دویدن...

بله متاسفانه رفیقم🤣🤣

پارت 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط