خودت چی
خودت چی؟
_ مامان نگار میگه هر کیو که دوس داری باید بهش هدیه بدی!
_ اما تو این خرس و دوس داشتی!
_ شما رو بیشتر دوس دارم
آخ که من چقدر تینا رو دوس داشتم طبیعیم بود اولین خواهرزادم بود و جونمم
براش میدادم! نگار تینا رو صدا زد تینا صورتمو بوسید و رفت خرس و بالای تختم
گذاشتم به سالن برگشتم..
مامان گفت: نیلو..خودتو برای شنبه آماده کن..قراره بریم شمال!
گفتم: با کی؟
نگار گفت: خونواده ی خاله و دایی!
گفتم: خوش بگذره..من که نمیام!
مامان گفت: باز تو سازِ مخالف زدی؟ شد ما یه جا بریم و مخالفت نکنی؟
گفتم: اصلاً نمیتونم یلدا رو تحمل کنم!
نگار گفت: بهونه نیار ..تو با اون چیکار داری؟بالاخره باید بیای نمیشه تنهابمونی
گفتم: چرا نمیشه تنها بمونم..من که بچه نیستم!
مامان گفت: اگه نیای ماهم فردا شب تولد هما نمیایم...
گفتم: کی بهتون گفت؟...
نریمان گفت:من!
_ دهن لق! حالا بزار یه نفسی تازه کنن...بی بی سی!
دیگه نتونستم مخالفت کنم...باید شنبه باهاشون میرفتم مامان اگه لج میکرد بد میشد
نگار گفت: نیلوفر..هستی از کجا فهمید ما تهرانیم؟
نریمان پوزخندی زد و گفت: با وجودِ نیلوفر کسی بی خبر نمیمونه نگاری!
اخمی کردم و رو به نریمان گفتم: دوستمه! بهش میگم همه چیزو...
نریمان گفت: من فردا شب دعوتم خونه ی یکی از رفیقام!
گفتم: اِ پس چرا تا فهمیدی اونجا دعوتیم اینو گفتی؟
نریمان گوشمو گرفت و گفت: فضولی موقوف!
دردم اومد آخ آخ کردم مامان گفت: ولش کن نریمان! بچه شدی..همه با هم میریم
خونه ی آقای پرور..بهونه تراشیـَم تعطیل
مامان به اتاقش رفت انقدر با تحکم حرفشو زد که نریمان سکوت کرد...
با صدای اف اف از خواب پریدم دیشب دیر خوابیده بودم خیلی خوابم میومد...
یارو ولم نمیکرد دستشو گجذاشته بود رو زنگ..با خشم گوشی و برداشتم
_ کیه؟
_ چه عجب! داشتم میرفتما..
صدای بردیا بود باید تلافیِ این زنگ زدشو سرش در میاوردم...
_ چقدر پررویی! صبح زود اومدی اینجا..دستتم گذاشتی رو زنگ طلبکارم هستی؟
_ نمیدونستم انقدر تنبلی!
_ هر چی هستم به خودم مربوطه!
_ نیومدم که حرفای بی سرو ته تورو بشنوم..نریمان هس؟
_ اولاً گراهام بـِل خیلی وقته تلفن و اختراع کرده! استفاده ازشم خیلی آسونه!
ببین شماره ی هر کسیو که باهاش کار داری و میگیری و راحت ازش میپرسی
کجاس و تموم! این همه راهم تشریف نمیاوردید اینجا...
بردیا که معلوم بود خیلی کلافه شده گفت:
خوشمزگیت تموم شد؟ حالا نریمان و صدا کن..
_ چیکارش داری؟
_ عجب بی فکری هستیا..منو سرِ پا نگه داشتی بازخواست میکنی؟
_ حمومه! میاد
_ حموم! الان؟
_ اوووووه! ببخشید نمیدونست باید برای حموم رفتنم از شخصِ شخیصه شما
اجازه بگیره!
_ کی ماد؟
_ کارش طول میکشه!
_ خدای نکرده..دروغ که نمیگی؟ من سیمام قاطیه ها
_ لازم به گفتن نبود..میدونستم..اما...نیس!
_ کی؟
_ یه مرد خیکی!
صداش پر از خشم شد...
_ ببین دختر کوچولو..حیف که عجله دارم وگرنه حالتو جا میاوردم
_ ریز میبینمت.نیس ...نیس..رفته مغازه!
_ خیلی....
حرفشو تا آخر نزد و رفت...آخ چقدر حال کرده بود...دلم خنک شد!
سرحال بودم و صبحونمو کامل خوردم خیلی بهم چسبید!
شماره ی بنفشه رو داشتم بعد از چند تا بوف خوردن جواب داد...
_ الو نیلو تویی؟
_ بـــَه سلام بر دختر خاله ی گرامی!
_ سلام.زبون نریز چی شد یاد من کردی؟
_ بنفشه جونم..اون کتابایی و که لازم داشتمو برام میزاری کنار..
_ کی مای میبریشون؟
_ امروز که وقت نمیکنم..ایشالا فردا
_ باشه..بیا برات میزارمش کنار اگه خودمم نبودم جایی میزارمش که هرکی
خونه بود بهت بدتش!
_ مرسی..لطف کردی! کاری نداری؟
_ نه به خاله پروانه سلام برسون خدافظ...
گوشی و قطع کردم...
ساعت از 7 هم گذشته بود من آماده بودم پیراهنی زرد رنگ و بلند پوشیده بودم
این پیراهن و نیما از دبی برام خریده بود فیتِ بدنم بود..آرایشم دخترونه و ساده
بود نریمان نزدیکم شد و گفت:
نریمان دیروز اومده بود تو اذیتش کردی؟
_ خب..منظور؟
_ خیلی عصبی بود...نباید سر به سرش بزاری
_ تو دلت برای اون نسوزه..تلافی میکنه!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: چه تیپیم زدی داداشی! حالا خوبه نمیخواستی بیای!
نریمان اخم کرد و گفت: خوشمزه! میدزدنتا...
خندیدم بالاخره همه حاضر شدن نوشین خونه ی حمید بود و نمیومد..
سر و تهِ نوشین و میزدی خونه ی حمید باید پیداش میکردی!
تینا هم حاضر شده بود پیراهن قرمز خوشرنگی پوشیده بود...
به خانه ی شیک و تازه ساختِ آقای پرور رسیدیم..در باز بود و به راحتی وارد خونه
شدیم مانی با دیدنمون جلو اومد و خیلی گرم خوشامد گفت...
هستی سررسید صورتمو بوسید و گفت: سلام بر بانوی زیبایی ها!
خندیدم و گفتم: توام کم خوشگل نکردیا...دخترکم!
هستی لبخندی زد نریمان جلو اومد هستی سلام کرد گونه های سفیدش قرمز
شد نریمان خیلی سرد و عادی سلامی کرد و رفت...سلام نمیکرد سنگین تر
بود حتی یه ن
_ مامان نگار میگه هر کیو که دوس داری باید بهش هدیه بدی!
_ اما تو این خرس و دوس داشتی!
_ شما رو بیشتر دوس دارم
آخ که من چقدر تینا رو دوس داشتم طبیعیم بود اولین خواهرزادم بود و جونمم
براش میدادم! نگار تینا رو صدا زد تینا صورتمو بوسید و رفت خرس و بالای تختم
گذاشتم به سالن برگشتم..
مامان گفت: نیلو..خودتو برای شنبه آماده کن..قراره بریم شمال!
گفتم: با کی؟
نگار گفت: خونواده ی خاله و دایی!
گفتم: خوش بگذره..من که نمیام!
مامان گفت: باز تو سازِ مخالف زدی؟ شد ما یه جا بریم و مخالفت نکنی؟
گفتم: اصلاً نمیتونم یلدا رو تحمل کنم!
نگار گفت: بهونه نیار ..تو با اون چیکار داری؟بالاخره باید بیای نمیشه تنهابمونی
گفتم: چرا نمیشه تنها بمونم..من که بچه نیستم!
مامان گفت: اگه نیای ماهم فردا شب تولد هما نمیایم...
گفتم: کی بهتون گفت؟...
نریمان گفت:من!
_ دهن لق! حالا بزار یه نفسی تازه کنن...بی بی سی!
دیگه نتونستم مخالفت کنم...باید شنبه باهاشون میرفتم مامان اگه لج میکرد بد میشد
نگار گفت: نیلوفر..هستی از کجا فهمید ما تهرانیم؟
نریمان پوزخندی زد و گفت: با وجودِ نیلوفر کسی بی خبر نمیمونه نگاری!
اخمی کردم و رو به نریمان گفتم: دوستمه! بهش میگم همه چیزو...
نریمان گفت: من فردا شب دعوتم خونه ی یکی از رفیقام!
گفتم: اِ پس چرا تا فهمیدی اونجا دعوتیم اینو گفتی؟
نریمان گوشمو گرفت و گفت: فضولی موقوف!
دردم اومد آخ آخ کردم مامان گفت: ولش کن نریمان! بچه شدی..همه با هم میریم
خونه ی آقای پرور..بهونه تراشیـَم تعطیل
مامان به اتاقش رفت انقدر با تحکم حرفشو زد که نریمان سکوت کرد...
با صدای اف اف از خواب پریدم دیشب دیر خوابیده بودم خیلی خوابم میومد...
یارو ولم نمیکرد دستشو گجذاشته بود رو زنگ..با خشم گوشی و برداشتم
_ کیه؟
_ چه عجب! داشتم میرفتما..
صدای بردیا بود باید تلافیِ این زنگ زدشو سرش در میاوردم...
_ چقدر پررویی! صبح زود اومدی اینجا..دستتم گذاشتی رو زنگ طلبکارم هستی؟
_ نمیدونستم انقدر تنبلی!
_ هر چی هستم به خودم مربوطه!
_ نیومدم که حرفای بی سرو ته تورو بشنوم..نریمان هس؟
_ اولاً گراهام بـِل خیلی وقته تلفن و اختراع کرده! استفاده ازشم خیلی آسونه!
ببین شماره ی هر کسیو که باهاش کار داری و میگیری و راحت ازش میپرسی
کجاس و تموم! این همه راهم تشریف نمیاوردید اینجا...
بردیا که معلوم بود خیلی کلافه شده گفت:
خوشمزگیت تموم شد؟ حالا نریمان و صدا کن..
_ چیکارش داری؟
_ عجب بی فکری هستیا..منو سرِ پا نگه داشتی بازخواست میکنی؟
_ حمومه! میاد
_ حموم! الان؟
_ اوووووه! ببخشید نمیدونست باید برای حموم رفتنم از شخصِ شخیصه شما
اجازه بگیره!
_ کی ماد؟
_ کارش طول میکشه!
_ خدای نکرده..دروغ که نمیگی؟ من سیمام قاطیه ها
_ لازم به گفتن نبود..میدونستم..اما...نیس!
_ کی؟
_ یه مرد خیکی!
صداش پر از خشم شد...
_ ببین دختر کوچولو..حیف که عجله دارم وگرنه حالتو جا میاوردم
_ ریز میبینمت.نیس ...نیس..رفته مغازه!
_ خیلی....
حرفشو تا آخر نزد و رفت...آخ چقدر حال کرده بود...دلم خنک شد!
سرحال بودم و صبحونمو کامل خوردم خیلی بهم چسبید!
شماره ی بنفشه رو داشتم بعد از چند تا بوف خوردن جواب داد...
_ الو نیلو تویی؟
_ بـــَه سلام بر دختر خاله ی گرامی!
_ سلام.زبون نریز چی شد یاد من کردی؟
_ بنفشه جونم..اون کتابایی و که لازم داشتمو برام میزاری کنار..
_ کی مای میبریشون؟
_ امروز که وقت نمیکنم..ایشالا فردا
_ باشه..بیا برات میزارمش کنار اگه خودمم نبودم جایی میزارمش که هرکی
خونه بود بهت بدتش!
_ مرسی..لطف کردی! کاری نداری؟
_ نه به خاله پروانه سلام برسون خدافظ...
گوشی و قطع کردم...
ساعت از 7 هم گذشته بود من آماده بودم پیراهنی زرد رنگ و بلند پوشیده بودم
این پیراهن و نیما از دبی برام خریده بود فیتِ بدنم بود..آرایشم دخترونه و ساده
بود نریمان نزدیکم شد و گفت:
نریمان دیروز اومده بود تو اذیتش کردی؟
_ خب..منظور؟
_ خیلی عصبی بود...نباید سر به سرش بزاری
_ تو دلت برای اون نسوزه..تلافی میکنه!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: چه تیپیم زدی داداشی! حالا خوبه نمیخواستی بیای!
نریمان اخم کرد و گفت: خوشمزه! میدزدنتا...
خندیدم بالاخره همه حاضر شدن نوشین خونه ی حمید بود و نمیومد..
سر و تهِ نوشین و میزدی خونه ی حمید باید پیداش میکردی!
تینا هم حاضر شده بود پیراهن قرمز خوشرنگی پوشیده بود...
به خانه ی شیک و تازه ساختِ آقای پرور رسیدیم..در باز بود و به راحتی وارد خونه
شدیم مانی با دیدنمون جلو اومد و خیلی گرم خوشامد گفت...
هستی سررسید صورتمو بوسید و گفت: سلام بر بانوی زیبایی ها!
خندیدم و گفتم: توام کم خوشگل نکردیا...دخترکم!
هستی لبخندی زد نریمان جلو اومد هستی سلام کرد گونه های سفیدش قرمز
شد نریمان خیلی سرد و عادی سلامی کرد و رفت...سلام نمیکرد سنگین تر
بود حتی یه ن
- ۳۰.۴k
- ۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط