ظهور ازدواج
(✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت۲۸۰ (♡)
زمین که همون لحظه در بالکن باز شد. دوتایی تند چرخیدیم سمت در بالکن نیکول با لبخند شیطنت باري :گفت خوب خلوت کردینا... جیمین اخم کرد و رفت عقب تر و گفت سرده.. داشتیم میومدیم تو.. نيکول با غیض گفت این همه وقت اینجایین سرد نبود...تا من اومدم سرد شد؟ عجب آدمايي هستينا.. نرم خندیدم و رفتم سمتش و گفتم بریم تو کنار کشید و من و
جیمین رفتیم داخل فرد از دور خیلی بلند داد زد: جیمین یهو همه ساکت شدن و برگشتن سمتش. چی شده؟ فرد تند گفت: از تمامی دوستان و اشنایان معذرت میخوام... من فقط این پسره ي چشم سفیدِ سنگین گوش رو کار داشتم..شما بفرمایین... مشغول باشین... همه خندیدن و باز مشغول کارهاي خودشون شدن. جیمز سر تاسفي تكون داد و رفت سمت فرد و من و نیکول همونجا روي مبل نشستیم. نیکول با لبخند گفت اگه بخوام راستش رو بگم جور ديگه اي تصورت میکردم نرم خندیدم و گفتم فرد هم اولین بار همینو گفت. لبخندم شل شد و اروم گفتم انگار اصلا بهم نمیاد بخوام به خاطر پول خودمو دست روی دستم گذاشت و گفت جیمین بهم گفته چرا این قضیه رو قبول كردي و من بهت حق میدم. تلخ گفت: اگه مادرم زنده بود و به کمکم نیاز داشت حتي کار
قبول كردي و من بهت حق میدم. تلخ گفت اگه مادرم زنده بود و به کمکم نیاز داشت حتي کار خيلي بدتر از این رو میپذیرفتم. هر کس شرایط زندگي خودشو داره..حق نداريم کسي رو قضاوت کنیم. لبخندي از فهمیدگیش زدم و سر تکون دادم. با لبخند عمیقی گفت: خیلی خوبین با هم... اولش با اخماي جیمین و كلافگيش فك كردم مشکلی دارین و با هم کنار نمیاین... اما وقتي دیدم تو بالکن میخندین قند تو دلم آب شد. لبخند اروم و درگيري زدم و براي عوض کردن بحث گفتم:جیمین بهم بود خواهر خونده داره نگفته نيكول : خوب... جیمین اینطوریه دیگه... دوست نداره درباره خودش و احساساتش و خانوادهاش و گذشته اش حرف بزنه... سر تکون دادم و گفتم اره.. متوجه شدم.. یه دفعه دوتايي با هم گفتیم دوست نداره خودشو توضیح بده.. هر دو از این همزماني خندیدیم و با شوق گفت: پس داري خوب میشناسیش... اروم و با خنده سر تکون دادم و گفتم راستی شما... دیگه همینایین؟ يعني خواهر خونده دیگه؟ برادر خونده اي؟ شیطون گفتم یه دفعه باز از اسمون خواهر و برادر نباره خندید و گفت نه... همینیم... جنت، جوزف جیمین و من.. لبخند زدم و گفتم به نظر با جیمین خيلي صميمي هستي.. نيكول با جیمین از اون دوتا صميمي ترم چون خوب وقتي من وارد خونه شون شدم تقریبا از نظر سنی به جیمین نزديك تر بودم و علاوه بر اون.. صورتشو تو هم کشید و گفت: جیمین یه جورایی اون خودشيفتگي و غرور ارثي و خانوادگی ترینرها رو نداره ادما
(♡)پارت۲۸۰ (♡)
زمین که همون لحظه در بالکن باز شد. دوتایی تند چرخیدیم سمت در بالکن نیکول با لبخند شیطنت باري :گفت خوب خلوت کردینا... جیمین اخم کرد و رفت عقب تر و گفت سرده.. داشتیم میومدیم تو.. نيکول با غیض گفت این همه وقت اینجایین سرد نبود...تا من اومدم سرد شد؟ عجب آدمايي هستينا.. نرم خندیدم و رفتم سمتش و گفتم بریم تو کنار کشید و من و
جیمین رفتیم داخل فرد از دور خیلی بلند داد زد: جیمین یهو همه ساکت شدن و برگشتن سمتش. چی شده؟ فرد تند گفت: از تمامی دوستان و اشنایان معذرت میخوام... من فقط این پسره ي چشم سفیدِ سنگین گوش رو کار داشتم..شما بفرمایین... مشغول باشین... همه خندیدن و باز مشغول کارهاي خودشون شدن. جیمز سر تاسفي تكون داد و رفت سمت فرد و من و نیکول همونجا روي مبل نشستیم. نیکول با لبخند گفت اگه بخوام راستش رو بگم جور ديگه اي تصورت میکردم نرم خندیدم و گفتم فرد هم اولین بار همینو گفت. لبخندم شل شد و اروم گفتم انگار اصلا بهم نمیاد بخوام به خاطر پول خودمو دست روی دستم گذاشت و گفت جیمین بهم گفته چرا این قضیه رو قبول كردي و من بهت حق میدم. تلخ گفت: اگه مادرم زنده بود و به کمکم نیاز داشت حتي کار
قبول كردي و من بهت حق میدم. تلخ گفت اگه مادرم زنده بود و به کمکم نیاز داشت حتي کار خيلي بدتر از این رو میپذیرفتم. هر کس شرایط زندگي خودشو داره..حق نداريم کسي رو قضاوت کنیم. لبخندي از فهمیدگیش زدم و سر تکون دادم. با لبخند عمیقی گفت: خیلی خوبین با هم... اولش با اخماي جیمین و كلافگيش فك كردم مشکلی دارین و با هم کنار نمیاین... اما وقتي دیدم تو بالکن میخندین قند تو دلم آب شد. لبخند اروم و درگيري زدم و براي عوض کردن بحث گفتم:جیمین بهم بود خواهر خونده داره نگفته نيكول : خوب... جیمین اینطوریه دیگه... دوست نداره درباره خودش و احساساتش و خانوادهاش و گذشته اش حرف بزنه... سر تکون دادم و گفتم اره.. متوجه شدم.. یه دفعه دوتايي با هم گفتیم دوست نداره خودشو توضیح بده.. هر دو از این همزماني خندیدیم و با شوق گفت: پس داري خوب میشناسیش... اروم و با خنده سر تکون دادم و گفتم راستی شما... دیگه همینایین؟ يعني خواهر خونده دیگه؟ برادر خونده اي؟ شیطون گفتم یه دفعه باز از اسمون خواهر و برادر نباره خندید و گفت نه... همینیم... جنت، جوزف جیمین و من.. لبخند زدم و گفتم به نظر با جیمین خيلي صميمي هستي.. نيكول با جیمین از اون دوتا صميمي ترم چون خوب وقتي من وارد خونه شون شدم تقریبا از نظر سنی به جیمین نزديك تر بودم و علاوه بر اون.. صورتشو تو هم کشید و گفت: جیمین یه جورایی اون خودشيفتگي و غرور ارثي و خانوادگی ترینرها رو نداره ادما
- ۵.۶k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط