رمان در تعقیب شیطان
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۷
دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود نمی دونم چرا سفرش اینقدر طول کشیده هر روز تلفن می زنه میگه به زودی بر می گرده اما معلوم نیست کی بر می گرده. پیمان هم که همیشه صبح تا شب تو شرکت باباست و تو نبودش شرکت رو مدیریت میکنه مامان هم که هر بار از بابا ازش می پرسم یه جوری بحث رو عوض می کنه و میگه که سرش خیلی شلوغه و ... توی همین افکار بودم که خواب چشمام رو ربود. با احساس نوازش صورتم چشمام رو باز کردم دیدم که پیمان کنار تختم نشسته و داره بهم لبخند می زنه و لپامو نوازش می کنه.
پیمان: سلام آبجی کوچولو؟ خوبی؟
آروم توی تختم نشستم و گفتم: سلام داداشی خوبم.
- آبجی کوچولو شنیدم رشتت رو عوض کردی درسته؟
- اوهوم اون رشته دیگه خیلی طاقت فرسا شده بود برام.
- مطمئن باشم که دلیلت برای تغییر رشته همین بوده؟
لبخندی زدم و پریدم تو بغل پیمان و گفتم: آره داداشی گلم دلیلش فقط همین بود من و شادی با هم رشتمون رو تغییر دادیم.
پیمان لپم رو بوسید و گفت: باشه آبجی گلم خیالم راحت شد اگه کسی مزاحمت شد بهم بگو تا حالش رو بگیرم. باشه؟
- باشه داداشی خوبم.
اووم داداش؟
- جونم؟
تو چیزی در مورد جادو شنیدی؟
- جادو؟ منظورت چیه؟
- هیچی قبلا که تو رشته ی علوم ماورا درس می خوندم همه ی اساتید می گفتند که جادو وجود داره اما من و شادی هیچ وقت باورش نکردیم. نمی دونم شاید وجود داشته باشه و من بی خبرم.
- آبجی خوشگلم به نظرم جادو وجود داره اما نه به اون صورتی که توی کتاب ها و رمان هایی شبیه به هری پاتر و ... بهش پرداختند.
با شوق رو تخت پاهام رو جمع کردم و به پیمان نگاه کردم تا ادامه بده.
پیمان ادامه داد: آبجی خوشگلم تا حالا قرآن خوندی؟ اگه قرآن خونده باشی توش نوشته که در زمان حضرت موسی و حضرت سلیمان جادو و جادو گری رواج پیدا کرده بود و مردمی که به جادو می پرداختند با کمک یک سری اوراد و افعالی بین زن و مرد جدایی می انداختن و یا بر عکس با یک سری افعال باعث می شدن که دو نفر به هم علاقه مند بشن. جادو چیز نا شناخته ایه برای اینکه مورد سوء استفاده قرار نگیره خدا حرام کرده و یکی از گناهان کبیره محسوب میشه.
- داداش تو این اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟
لبخندی زد و گفت: منم مثل تو رمان های جادویی می خوندم و در این موارد کمی تحقیق کردم تا اگه وجود داره برم سراغش و یاد بگیرم می دونی هیچ کس بدش نمیاد که با خوندن یک ورد جادویی هر چی دلش می خواد به دست بیاره. اینو گفت و یه چشمک تحویلم داد و از جاش بلند شد. وقتی داشت از در خارج می شد برگشت و بهم گفت: میشه بپرسم چرا این سوالات رو پرسیدی؟
- اووم هیچی فقط می خواستم مطمئن بشم که کار درستی کردم و رشتم رو تغییر دادم.
پیمان لبخندی زد و گفت: آبجی گلم من یه رفیق دارم که یهودیه خارج ایران زندگی می کنه اگه خواستی اطلاعات بیشتری در مورد جادو به دست بیاری دفعه بعد که رفتم خارج در موردش ازش سوال می کنم هر چی باشه اونا بیشتر تو این موارد اطلاعات دارند.
- لبخندی زدم و گفتم: ممنونم داداش اما من رشتم رو تغییر دادم و دیگه نیازی نیست در مورد این مسایل تحقیق کنم.
- هر طور راحتی آبجی کوچولو.
بعد از این حرف از اتاق خارج شد همینطور که تو تخت نشسته بودم خودم رو انداختم روتخت و دراز کشیدم.
کاش جادو واقعا وجود داشت خیلی دلم می خواست یه علم رو که خیلی مخفی باشه رو یاد بگیرم. از حرف خودم خندم گرفت اخه دختره ی دیوونه تو نه بابات جادو گره نه ننت تازه بر فرض که جادو وجود داشته باشه تو کم استعداد تر از اونی که بتونی چیزی یاد بگیری. اگه به منه حتی اگه خود هری پاتر و رئیس مدرسش پروفسور دامبلدور هم بهت آموزش می داد باز چیزی یاد نمی گرفتی.
تو همین افکار بودم که صدای آهنگ از اتاق پیمان بلند شد یک آهنگ تند و خارجی بود برای اینکه کمی از این بی حالی در بیام بلند شدم و شروع کردم همراه با آهنگ رقصیدن آهنگ خیلی قشنگ بود و منم توی رقصیدن استاد بودم. حداقل توی یه چیز استعداد داشتم همینطور که داشتم می رقصیدم صدای آهنگ هم بلند تر و بلند تر می شد و حرکات منم تند تر می شد پیمان هم که می دونست الان دارم می ترکونم اومد تو اتاقم و با من شروع کرد به رقصیدن توی هر چیز که استعداد نداشتم توی رقصیدن با استعداد بودم البته زبانم هم خوب بود و معنی آهنگ های انگلیسی رو می فهمیدم.
همینطور داشتم می رقصیدیم که پیمان دست راستش رو توی دست چپم قفل کرد و دست چپش رو روی کمرم قرار داده بود منم همین کارا رو کردم و از سرعت رقصیدن کم کردیم چون آهنگ هم آروم شده بود پیمان همینطور که آروم آروم باهام همراهی می کرد با لبخند گفت: خیلی خوب می رقصی ولوله.
با خنده گفتم: به پای تو نمی رسم.
بعد از کمی رقصیدن بی خیال رقصیدن شدیم و با هم به پایین رفتیم. مامان طبق معمول درحال پختن شام بود. رفتم و کمی
پارت۷
دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود نمی دونم چرا سفرش اینقدر طول کشیده هر روز تلفن می زنه میگه به زودی بر می گرده اما معلوم نیست کی بر می گرده. پیمان هم که همیشه صبح تا شب تو شرکت باباست و تو نبودش شرکت رو مدیریت میکنه مامان هم که هر بار از بابا ازش می پرسم یه جوری بحث رو عوض می کنه و میگه که سرش خیلی شلوغه و ... توی همین افکار بودم که خواب چشمام رو ربود. با احساس نوازش صورتم چشمام رو باز کردم دیدم که پیمان کنار تختم نشسته و داره بهم لبخند می زنه و لپامو نوازش می کنه.
پیمان: سلام آبجی کوچولو؟ خوبی؟
آروم توی تختم نشستم و گفتم: سلام داداشی خوبم.
- آبجی کوچولو شنیدم رشتت رو عوض کردی درسته؟
- اوهوم اون رشته دیگه خیلی طاقت فرسا شده بود برام.
- مطمئن باشم که دلیلت برای تغییر رشته همین بوده؟
لبخندی زدم و پریدم تو بغل پیمان و گفتم: آره داداشی گلم دلیلش فقط همین بود من و شادی با هم رشتمون رو تغییر دادیم.
پیمان لپم رو بوسید و گفت: باشه آبجی گلم خیالم راحت شد اگه کسی مزاحمت شد بهم بگو تا حالش رو بگیرم. باشه؟
- باشه داداشی خوبم.
اووم داداش؟
- جونم؟
تو چیزی در مورد جادو شنیدی؟
- جادو؟ منظورت چیه؟
- هیچی قبلا که تو رشته ی علوم ماورا درس می خوندم همه ی اساتید می گفتند که جادو وجود داره اما من و شادی هیچ وقت باورش نکردیم. نمی دونم شاید وجود داشته باشه و من بی خبرم.
- آبجی خوشگلم به نظرم جادو وجود داره اما نه به اون صورتی که توی کتاب ها و رمان هایی شبیه به هری پاتر و ... بهش پرداختند.
با شوق رو تخت پاهام رو جمع کردم و به پیمان نگاه کردم تا ادامه بده.
پیمان ادامه داد: آبجی خوشگلم تا حالا قرآن خوندی؟ اگه قرآن خونده باشی توش نوشته که در زمان حضرت موسی و حضرت سلیمان جادو و جادو گری رواج پیدا کرده بود و مردمی که به جادو می پرداختند با کمک یک سری اوراد و افعالی بین زن و مرد جدایی می انداختن و یا بر عکس با یک سری افعال باعث می شدن که دو نفر به هم علاقه مند بشن. جادو چیز نا شناخته ایه برای اینکه مورد سوء استفاده قرار نگیره خدا حرام کرده و یکی از گناهان کبیره محسوب میشه.
- داداش تو این اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟
لبخندی زد و گفت: منم مثل تو رمان های جادویی می خوندم و در این موارد کمی تحقیق کردم تا اگه وجود داره برم سراغش و یاد بگیرم می دونی هیچ کس بدش نمیاد که با خوندن یک ورد جادویی هر چی دلش می خواد به دست بیاره. اینو گفت و یه چشمک تحویلم داد و از جاش بلند شد. وقتی داشت از در خارج می شد برگشت و بهم گفت: میشه بپرسم چرا این سوالات رو پرسیدی؟
- اووم هیچی فقط می خواستم مطمئن بشم که کار درستی کردم و رشتم رو تغییر دادم.
پیمان لبخندی زد و گفت: آبجی گلم من یه رفیق دارم که یهودیه خارج ایران زندگی می کنه اگه خواستی اطلاعات بیشتری در مورد جادو به دست بیاری دفعه بعد که رفتم خارج در موردش ازش سوال می کنم هر چی باشه اونا بیشتر تو این موارد اطلاعات دارند.
- لبخندی زدم و گفتم: ممنونم داداش اما من رشتم رو تغییر دادم و دیگه نیازی نیست در مورد این مسایل تحقیق کنم.
- هر طور راحتی آبجی کوچولو.
بعد از این حرف از اتاق خارج شد همینطور که تو تخت نشسته بودم خودم رو انداختم روتخت و دراز کشیدم.
کاش جادو واقعا وجود داشت خیلی دلم می خواست یه علم رو که خیلی مخفی باشه رو یاد بگیرم. از حرف خودم خندم گرفت اخه دختره ی دیوونه تو نه بابات جادو گره نه ننت تازه بر فرض که جادو وجود داشته باشه تو کم استعداد تر از اونی که بتونی چیزی یاد بگیری. اگه به منه حتی اگه خود هری پاتر و رئیس مدرسش پروفسور دامبلدور هم بهت آموزش می داد باز چیزی یاد نمی گرفتی.
تو همین افکار بودم که صدای آهنگ از اتاق پیمان بلند شد یک آهنگ تند و خارجی بود برای اینکه کمی از این بی حالی در بیام بلند شدم و شروع کردم همراه با آهنگ رقصیدن آهنگ خیلی قشنگ بود و منم توی رقصیدن استاد بودم. حداقل توی یه چیز استعداد داشتم همینطور که داشتم می رقصیدم صدای آهنگ هم بلند تر و بلند تر می شد و حرکات منم تند تر می شد پیمان هم که می دونست الان دارم می ترکونم اومد تو اتاقم و با من شروع کرد به رقصیدن توی هر چیز که استعداد نداشتم توی رقصیدن با استعداد بودم البته زبانم هم خوب بود و معنی آهنگ های انگلیسی رو می فهمیدم.
همینطور داشتم می رقصیدیم که پیمان دست راستش رو توی دست چپم قفل کرد و دست چپش رو روی کمرم قرار داده بود منم همین کارا رو کردم و از سرعت رقصیدن کم کردیم چون آهنگ هم آروم شده بود پیمان همینطور که آروم آروم باهام همراهی می کرد با لبخند گفت: خیلی خوب می رقصی ولوله.
با خنده گفتم: به پای تو نمی رسم.
بعد از کمی رقصیدن بی خیال رقصیدن شدیم و با هم به پایین رفتیم. مامان طبق معمول درحال پختن شام بود. رفتم و کمی
- ۱۸.۰k
- ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط