اگر دل بر صف مژگان سیاهی میزند خود را

اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را
که تنها ترک چشمش بر سپاهی می‌زند خود را

ز تابم می‌کشد اکثر نگاه دیر دیر او
که بر قلب دل من گاه گاهی می‌زند خود را

ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان
چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می‌زند خود را

گلی کز جنبش باد صبا آزرده می‌گردد
چرا بر تیغ آه بیگناهی می‌زند خود را

مه نو سجده‌های سهو می‌فرمایدم امشب
به صورت بس که بر طرف کلاهی می‌زند خود را

سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده
که گیتی سوز برقی بر گیاهی می‌زند خود را

عنانش محتشم امروز می‌گیرم تماشا کن
که چون بر پادشاهی دادخواهی می‌زند خود را


محتشم کاشانی
دیدگاه ها (۱۷)

ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرادلگران از هستیم مپسند دلدا...

۰با اینکه من اهل غزل و عشق نبودمبادیدن رویت در قلبم بگشودم ج...

ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرادارم اندیشه که عاشق نکنی ...

دیدار تو حل مشکلاتستصبر از تو خلاف ممکناتستدیباچه صورت بدیعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط