armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما...
Part 3
چند روز از اولین مکالمه‌مان گذشته بود.
روزهایی که عجیب‌تر از همیشه بودند؛
نه پرهیجان، نه شیرین…
فقط آرام، تاریک، و عجیباً نزدیک.

از همان روز اول، چیزی در لحنش بود که نمی‌شد نادیده گرفت؛
نه مهربانی اغراق‌شده،
نه سردی مصنوعی.
یک‌جور صداقت خسته…
صداقتی که بیشتر از هر چیز دیگری، آدم را می‌کِشید سمت خودش.

ما حرف می‌زدیم؛
در مورد چیزهای کوچک، چیزهای ساده.
اما بین حرف‌ها، یک چیز پنهان وجود داشت…
حسی شبیه دو سایه که آرام آرام به هم نزدیک می‌شوند،
بدون اینکه کسی متوجه شود.

یک شب—
از آن شب‌هایی که سکوتش سنگین‌تر از هر صدایی بود—
او یک جمله فرستاد.
نه طولانی، نه پیچیده،
اما دنیا را در ذهنم تکان داد.

«می‌خوام از اول… یه جور دیگه شروع کنیم.»

نفهمیدم منظورش چیست.
چند لحظه همان‌طور ماندم؛
انگار جمله‌اش مثل موجی آرام، ولی عمیق، از روی روحم رد شده باشد.

«چطوری؟»
این را نوشتم، با دست‌هایی که کمی می‌لرزیدند.
نه از ترس…
از ناشناختگی.

چند ثانیه بعد، پیام بعدی آمد:

«دوست‌بودن خوبه…
ولی حس می‌کنم از اول باید واضح‌تر باشیم.
اگر بخوای… می‌تونیم مثل یه زوج شروع کنیم، نه فقط دو دوست.»

اینجا بود که
قلبم یک ضربه‌ی متفاوت زد.
نه عاشقانه…
نه هیجان‌زده…
بلکه سنگین.
مثل صدایی که از عمق چاهی می‌آید و آدم را هم می‌ترساند، هم کنجکاو می‌کند.

نفس عمیقی کشیدم.
چطور ممکن بود کسی که فقط چند روز است با او حرف می‌زنم،
این‌قدر… نزدیک باشد؟
من نمی‌خواستم به چیزی زود اعتماد کنم.
نمی‌خواستم اشتباه کنم.
نمی‌خواستم چیزی را شروع کنم
که از قبل، سایه‌اش را روی دلم حس می‌کنم.

اما در همان لحظه، حقیقت دردناک این بود:
در واقع من از همان روز اول داشتم به او تکیه می‌کردم،
بی‌آنکه بفهمم.

در ذهنم هزار صدا می‌چرخید:
«اشتباهه.»
«زوده.»
«نمی‌شناسیش.»
«این فقط یه حرف ساده‌ست.»

اما یک صدای دیگر هم بود…
آرام‌تر، تاریک‌تر، واقعی‌تر:
«چیزی که بین‌تون هست، از اول هم معمولی نبود.»

جوابی نوشتم؛
نه با اطمینان،
نه با ترس،
فقط با یک حس نیمه‌خام و نیمه‌صادق:

«باشه… ولی فقط اگه واقعی باشه.»

نمی‌دانم چرا این جمله را نوشتم.
شاید چون از دروغ خسته بودم.
شاید چون دنبال امنیت بودم.
شاید چون دلم می‌خواست یکی—حتی اگر غریبه—واقعی باشد.

جوابش سریع آمد.
خیلی سریع‌تر از انتظارم:

«واقعی‌تر از این نمی‌تونم باشم.»

و همان‌جا…
در همان لحظه‌ی کوتاه،
مرز بین ما جابه‌جا شد.
بدون هیاهو،
بدون قهرمانی،
بدون صحنه‌های رویایی.
فقط با یک جمله‌ی ساده.
فقط با دو دل خسته که روزهای قبل از هم خبر نداشتند،
و حالا،
بی‌صدا،
داشتند وارد یک مسیر تاریک و تازه می‌شدند.

و من…
برای اولین‌بار حس کردم که این مسیر،
هرچی که باشه،
قراره ساده نباشه.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 4بعد از آن پ...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 5بعد از آن گ...

army_aa is talking: 📜: سطر اول داستان ماPart 2بعد از آن پیام...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 1آن روز، انگ...

📍 پارت ۲: نگاه از پشت شیشه📍 ویو: جونگ‌کوک 📍 حس غالب: «اخراج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط