" بازگشت بی نام"
پارت ۱۱۲#
ویو جیمین
اتاق مهمان آماده بود. رو تخت را صاف کردم و پردهها را کنار زدم تا نور بیفتد داخل.
جیمین: اتاق آمادهست.
ات: همهچی مرتّبه، جیمین.
صدای بحث بچهها از بیرون میاومد.
تهیون: برای چی انقدر همهچیو آماده کردین؟
تهمین: واقعاً نمیدونی؟ امروز مین شوگا برای کار شرکت میاد اینجا.
نفس عمیقی کشیدم. ظاهراً همه درگیر بودن…
رفتم سمت اتاق چشمم افتاد به ات؛ روی مبل نشسته بود، سرش پایین، دستهاش میلرزید. نزدیک شدم.
جیمین: چیزی شده، عسلم؟
سرش رو بلند کرد. چشمهاش کمی خیس بود. یک کاغذ مچالهشده توی دستش بود.
ات: امروز… همون روزه که تهجین رفت.
نگاهی به نامه انداختم؛ همون نامهای که ده ساله نگهش داشته.
روی کاغذ، با دستخط قدیمی تهجین نوشته شده بود:
"نمیشه با دروغ زندگی کرد… به امید دیدار."
بهآرامی کنارش نشستم.
جیمین: عسلم… ناراحت نباش. یه روزی برمیگرده. مطمئن باش.
ات: ده سال جیمین… ده ساله رفته. حالا هم شاید زندگیشو پیدا کرده باشه. چه دلیلی داره برگرده پیش ما؟
خواستم جواب بدم که یکهو صدای تهیون از انتهای راهرو بلند شد
تهیون: مااامان! من چی بپوشم؟
قبل از اینکه ات چیزی بگه، من صداشو زدم
جیمین:پرنسس بابا، در زدن بلدی؟ همینجوری میپری تو اتاق؟
تهمین هم که همیشه آمادهی دعوا با خواهرشه، از پشت سرش ظاهر شد
تهمین: بابا یه چیزی بهش بگو، میخواد لباس منو بپوشه
تهیون اخم کرد
تهیون: این لباس مال من بود که تو دزدیدیش
بچهها دوباره شروع کردن به بحث کردن و تمام خونه پر شد از صدای جر و بحث خواهر و برادریشون…
و من فقط ایستاده بودم، بین ات ناراحت… و دو تا بچه ...
ویو جیمین
اتاق مهمان آماده بود. رو تخت را صاف کردم و پردهها را کنار زدم تا نور بیفتد داخل.
جیمین: اتاق آمادهست.
ات: همهچی مرتّبه، جیمین.
صدای بحث بچهها از بیرون میاومد.
تهیون: برای چی انقدر همهچیو آماده کردین؟
تهمین: واقعاً نمیدونی؟ امروز مین شوگا برای کار شرکت میاد اینجا.
نفس عمیقی کشیدم. ظاهراً همه درگیر بودن…
رفتم سمت اتاق چشمم افتاد به ات؛ روی مبل نشسته بود، سرش پایین، دستهاش میلرزید. نزدیک شدم.
جیمین: چیزی شده، عسلم؟
سرش رو بلند کرد. چشمهاش کمی خیس بود. یک کاغذ مچالهشده توی دستش بود.
ات: امروز… همون روزه که تهجین رفت.
نگاهی به نامه انداختم؛ همون نامهای که ده ساله نگهش داشته.
روی کاغذ، با دستخط قدیمی تهجین نوشته شده بود:
"نمیشه با دروغ زندگی کرد… به امید دیدار."
بهآرامی کنارش نشستم.
جیمین: عسلم… ناراحت نباش. یه روزی برمیگرده. مطمئن باش.
ات: ده سال جیمین… ده ساله رفته. حالا هم شاید زندگیشو پیدا کرده باشه. چه دلیلی داره برگرده پیش ما؟
خواستم جواب بدم که یکهو صدای تهیون از انتهای راهرو بلند شد
تهیون: مااامان! من چی بپوشم؟
قبل از اینکه ات چیزی بگه، من صداشو زدم
جیمین:پرنسس بابا، در زدن بلدی؟ همینجوری میپری تو اتاق؟
تهمین هم که همیشه آمادهی دعوا با خواهرشه، از پشت سرش ظاهر شد
تهمین: بابا یه چیزی بهش بگو، میخواد لباس منو بپوشه
تهیون اخم کرد
تهیون: این لباس مال من بود که تو دزدیدیش
بچهها دوباره شروع کردن به بحث کردن و تمام خونه پر شد از صدای جر و بحث خواهر و برادریشون…
و من فقط ایستاده بودم، بین ات ناراحت… و دو تا بچه ...
- ۲۹۲
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط