Part
Part ⁴⁷
ا.ت ویو:
انا:ولم کن عوضی
انقدر قیچی رو فشار دادم که فکر کنم گلوش زخم شد
ا.ت:به همین خیال باش خانم دزده
انا با یه حرفت ناگهانی چرخید و قیچی رو از توی دستم گرفت و زد توی پهلوم..اولش توی شوک بودم و نفهمیدم چی شد..احساس کردم از پهلوم داره خون میاد و میتونستم گرماشو به خوبی حس کنم..پاهام سست شدن و روی زانو فرود اومدم روی زمین..پهلوم درد داشت..انا یا خنده ی کثیفی که روی لبهاش داشت با لذت نگاهم میکرد..از روی زمین برگه هارو برداشت و رفت بیرون..قبل از خارج شدنش گفت
انا:خوب بخوابی دختر خوب
و همراهش خندید و رفت..فکر کنم ایندفعه موقع مرگم باشه..توی استخر که نمردم حتما ایندفعه میمیرم..از فکر خودم خنده بی جونی کردم و روی زمین نشستم..خون مثل رودخونه از پهلوم جاری شده بود..چشمام داشت سیاهی میرفت و خیلی تلاش کردم که چشمام بسته نشه اما نمیتونستم کاری کنم..صدای ماشین اومد و چند لحظه بعدش صدای قدم های پا که سمت اتاق میومدن..چشمام روی هم افتاد و افتادم روی زمین و تنها چیزی که دیدم پاهای یک نفر بود که به سمتم میومد و دیگه چیزی متوجه نشدم
با احساس سردی که روی پیشونیم بود چشمامو باز کردم..همه جا تار بود..چشمامو روی هم فشار دادم تا واضح تر ببینم..توی اتاق خودم بودم..اومدم بلند بشم که درد وحشتناکی رو توی پهلوی سمت راستم احساس کردم و جیغ خفیفی زدم..در اتاق باز شد و مانیا اومد داخل و نگران و باچشمای خیس اومد سمت
مانیا:ا.ت بلند نشو
و از چشماش دونه دونه اشک میریخت
توان مخالف کردن رو نداشتم همونجوری که نیم خیز بودم دراز کشیدم که پهلوم درد گرفت..از دردش چشمام شدن پر از اشک..مانیا حوله ای که روی پیشونیم بود رو برداشت و با یه حوله دیگه عوض کرد..مانیا با بغضی که توی صداش بود گفت
مانیا:ا.ت کاشکی من میمردم و این صحنه رو نمیدیدم
اشکام از درد زیاد پهلوم روانه شد..در باز شد و یونگی وارد اتاق شد..از بودنش اینجا تعجب کردم..چشمش به چشمای خیسم خورد و اومد سمتم به مانیا اشاره کرد که بره بیرون مانیا هم رفت بیرون..یونگی کنار تخت نشست گفت
یونگی:چیکار کردی با خودت دختر خوب
بی صدا و با چشمای اشکیم خیره شدم بهش
یونگی:میدونی الان سه روزه که اینجا خوابیدی..
از حرفش تعجب کردم و اروم و بی جون گفتم
ا.ت:سه روز..
یونگی:اره سه روز..توی این سه روز میدونی چی کشیدم
چشمامو بستم
یونگی دستشو کرد توی موهامو گفت
یونگی:بهتره بیشتر استراحت کنی تا زخمت خوب بشه
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم
ا.ت:مامان کجاست..
یونگی لبخندی زد گفت
یونگی:خونه..بهش گفتم چند روزی رو میخوام پیشت بمونم..خیلی اسرار کرد اما بلاخره راضی شد و خودم اومد
ا.ت:پس مانیا چی..
یونگی:..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
انا:ولم کن عوضی
انقدر قیچی رو فشار دادم که فکر کنم گلوش زخم شد
ا.ت:به همین خیال باش خانم دزده
انا با یه حرفت ناگهانی چرخید و قیچی رو از توی دستم گرفت و زد توی پهلوم..اولش توی شوک بودم و نفهمیدم چی شد..احساس کردم از پهلوم داره خون میاد و میتونستم گرماشو به خوبی حس کنم..پاهام سست شدن و روی زانو فرود اومدم روی زمین..پهلوم درد داشت..انا یا خنده ی کثیفی که روی لبهاش داشت با لذت نگاهم میکرد..از روی زمین برگه هارو برداشت و رفت بیرون..قبل از خارج شدنش گفت
انا:خوب بخوابی دختر خوب
و همراهش خندید و رفت..فکر کنم ایندفعه موقع مرگم باشه..توی استخر که نمردم حتما ایندفعه میمیرم..از فکر خودم خنده بی جونی کردم و روی زمین نشستم..خون مثل رودخونه از پهلوم جاری شده بود..چشمام داشت سیاهی میرفت و خیلی تلاش کردم که چشمام بسته نشه اما نمیتونستم کاری کنم..صدای ماشین اومد و چند لحظه بعدش صدای قدم های پا که سمت اتاق میومدن..چشمام روی هم افتاد و افتادم روی زمین و تنها چیزی که دیدم پاهای یک نفر بود که به سمتم میومد و دیگه چیزی متوجه نشدم
با احساس سردی که روی پیشونیم بود چشمامو باز کردم..همه جا تار بود..چشمامو روی هم فشار دادم تا واضح تر ببینم..توی اتاق خودم بودم..اومدم بلند بشم که درد وحشتناکی رو توی پهلوی سمت راستم احساس کردم و جیغ خفیفی زدم..در اتاق باز شد و مانیا اومد داخل و نگران و باچشمای خیس اومد سمت
مانیا:ا.ت بلند نشو
و از چشماش دونه دونه اشک میریخت
توان مخالف کردن رو نداشتم همونجوری که نیم خیز بودم دراز کشیدم که پهلوم درد گرفت..از دردش چشمام شدن پر از اشک..مانیا حوله ای که روی پیشونیم بود رو برداشت و با یه حوله دیگه عوض کرد..مانیا با بغضی که توی صداش بود گفت
مانیا:ا.ت کاشکی من میمردم و این صحنه رو نمیدیدم
اشکام از درد زیاد پهلوم روانه شد..در باز شد و یونگی وارد اتاق شد..از بودنش اینجا تعجب کردم..چشمش به چشمای خیسم خورد و اومد سمتم به مانیا اشاره کرد که بره بیرون مانیا هم رفت بیرون..یونگی کنار تخت نشست گفت
یونگی:چیکار کردی با خودت دختر خوب
بی صدا و با چشمای اشکیم خیره شدم بهش
یونگی:میدونی الان سه روزه که اینجا خوابیدی..
از حرفش تعجب کردم و اروم و بی جون گفتم
ا.ت:سه روز..
یونگی:اره سه روز..توی این سه روز میدونی چی کشیدم
چشمامو بستم
یونگی دستشو کرد توی موهامو گفت
یونگی:بهتره بیشتر استراحت کنی تا زخمت خوب بشه
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم
ا.ت:مامان کجاست..
یونگی لبخندی زد گفت
یونگی:خونه..بهش گفتم چند روزی رو میخوام پیشت بمونم..خیلی اسرار کرد اما بلاخره راضی شد و خودم اومد
ا.ت:پس مانیا چی..
یونگی:..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
- ۴.۳k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط