p

p...63


ییبو تو مسافر خانه بود برای دیدن اوضاع یا اینکه ببینه وانگ برای کمک به نیانگما رفته یا نه اومد بیرون و داشت تو کوچه بازار قدم میزد

یهویی دید چنتا قلدر دارن از یه بچه و مادرش اخازی میکنن

ییبو نگاه می‌کرد ببینه چه خبره

مرده ..زود پول مارو پس بده

بچه قربان من و مادرم حالا پول نداریم اما قول میدم به زودی پول شماهارو پس بدم فقط یکم بهمون پرست بدید

مرده ..پرستی نیست حالا که نمیتونی پول مارو بدی باید با مادرت تا آخر عمر برامون کار کنی

بچه.. نه لطفا نه به زودی پولتون رو پس میدم مادرش نمیتونست حرف بزنه چونکه لاله

مرده ..ببریدش
ییبو.. وایستین من پولشو میدم

مرده ..آخه تو پولت کجاست
ییبو یه کیسه پر از پول انداخت جلوی اون مرده و گفت بگیر لاشخور

مرده از اولم پول نمی‌خواست میخواست این مادر پسر بفروشه

مرده.. به کی میگی لاشخور بچه ها بگیریدش بزنیدش ییبو به بچه گفت من حواسشون پرت میکنم شما دوتا فرار کنید

بچه.. باشه

ییبو با تمام سرعتش پا به فرار گذاشت همه قلدری دنبالش رفتن و اون مارد پسر فرار کرد ییبو جاهای اینجارو خوب نمیشناخت تو یه کوچه خلوت اونو محاصره کردن

ییبو.. بهتره برید وگرنه همین جا دفنتون میکنم

مرده.. بکشیدش

همگی به ییبو حمله کردن ییبو به یه چشم به هم زندن از پا درشون آورد که یکی از پشت بهش حمله کرد ییبو همین میخواست جلوشو بگیره یه قدرت عجیب از تو دستاش دراورد و باعث شد که اون مرده بیفته پایین و شروع به خزیدن کنه یه رگ شیطانی در آورد و انگار همه بدنش سیاه شد

ییبو ..هه عوضی چط شد

اون مرده انگار زنده بود اما حرکتش دست خودش نبود یهویی رو دوتا زانوش به سمت ییبو زانو زد و ‌گفت قربان

ییبو اون حالا بهم گفت قربان

ییبو به دستاش نگاه کرد یعنی باهاش چیکار کردم

ییبو.‌ بایستا تا اینجا که پیش رفتم یعنی میتونم کنترلش کنم دوباره سعی کرد همون جادو انجام بده نشد دوباره. و دوباره سعی کرد اما نشد
ییبو.. لعنتی نمیشه بلند شو دیگه که یهویی شد و اون مرده بلند شد

ییبو.. پس روش استفاده کردنش اینجوریه ییبو یکم از این جادوی ناشناخته یاد گرفت برای مسلط شدن بهش رفت تا تمرین های بیشتری انجام بده

لیژان رفت پیش مادرش که بزارتش بره دیدنه ژان ولی ملکه قبول نکرد برای همین لیژان دیگه از این وضع خسته شده بود و با خودش گفت بهتره یکم برم بیرون

لیژان داشت باخودش میگفت
لیژان..یعنی دینگ یوشی الان داره چیکار میکنه اصلا من یادش هستم یانه فراموشم کرده چرا بهش نگفته که رئیس گروه سایه هست
لیژان داشت برمیگشت که یهو دینگ یوشی دید خاست بگه

لیژان..تو اینجا...

دینگ یوشی دستشو گرف و باخودش برد به اتاقیکه اجاره کرده بود
لیژان..تواینجا چیکار میکنی

دینگ یوشی..معلومه دلم براتو تنگ شده بود
دیدگاه ها (۰)

p...64لیژان..مگه نباید الان تو جنگ باشیدینگ یوشی..اره ولی تو...

p...65لی مین...من برای جاسوسی میرمنئوهو..نه نمیزارم توبریلی ...

p...62یوشوشین..پس چرا داری به من میگی حالاوانگ..چون تو قابله...

p...61بعد وانگ اومد تا قضیه غار حل کنه با دیدن نگهبانان اومد...

p81جنگ هنوز ادامه داشت در سلیب اتش خسارت های زیادی ب انها وا...

p..91ییبو خودشو جمع جور کرد میخواست به دنبال شن بره باید اون...

p88 ژان و دلربا مخفیانه باز از زندان فرار کردن و میخاستن بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط