پاهایم را انداختم توی حوض چلهی تابستان این کار روح آدم
پاهایم را انداختم توی حوض. چلهی تابستان این کار روحِ آدم را بدجور خنک میکند. حس کردم قلبم دو تا بیشتر به نیت گفتنِ خیر ببینی در سینهام تپید. ماه منیر آمد کنار حوض و گفت 《انگار خوب کیفی داره برات》 خندیدم و گفتم 《 بیا ماهمنیر. بیا خودت ببین چیه. من بگم مزهاش میره.》 با اینکه همیشهی خدا پا درد دارد دستِ رد به این دلخوشی نزد و پاچهی شلوارِ مشکیاش را چهارتا زد و نشست. تا پاهایش را توی آب فرو کرد آخیشِ کشداری گفت و من به گفتنش دوباره خنک شدم. حرکت آب و تابیدنِ نورِ آفتاب، جلای خوبی به رنگِ حنای روی ناخنهایش میداد. پاهایش را تکان میداد و من به آن نارنجیِ شاد خیره مانده بودم. ناخنهای من اما قرمز بود. شاد بودنشان را نمیدانم، اما قرمز بود. نفسِ عمیقی کشید و گفت 《 تازه حنا گذاشتم. خدا بیامرز حنا خیلی دوست داشت. میگفت این جوونا از این رنگای کوچه بازاری میذارن تو ولی حنا بذار. حنا عالمش فرق میکنه. به دوست داشتنِ توی سنِ ما بیشتر میاد. بوی اونموقعها که پشت درتون گوش وامیستادم تا آقاجونت بره بپرم پشتِ پنجرتونو میده. همون وقتایی که حنا میذاشتی رو دست و پات، تا دلِ ما رو ببری و برنگردونی》 پاهایش را همینطور تکان میداد. اینبار جفتمان به نارنجی بودنشان خیره مانده بودیم. 《 میدونستم حنا دوست داره. از اول هم بخاطر اون میذاشتم. الانم بخاطرشه. هرچند نیست که ببینه. اما اینجوری انگار دلم آرومه. آدم وقتی کاریو میکنه که آدمِ رفتهاش خوشش میاومده، انگار چندتا پیرهن بیشتر به بودنش نزدیک شده...》 دیگر چیزی نگفت. من هم حرفی نزدم. انگار هر دو خیره ماندن را ترجیح داده بودیم. من نه حنا داشتم برای گذاشتن، نه دلی برای آرام شدن، نه حتی آدمی برای چند پیرهن نزدیکتر شدن... من هیچ نداشتم، به جز ناخنهای قرمزی که بدجور کم آورده بودند...
#مریم_قهرمانلو
#مریم_قهرمانلو
- ۶۷۵
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط