ظهرهای جمعه توی خانه ی مادر بزرگم چیزی از جنس معجزه رخ می
ظهرهای جمعه توی خانه ی مادر بزرگم چیزی از جنس معجزه رخ میداد.
معجزه ای از جنس سفره ی پلاستیکی و گلدار مادر بزرگ که روی زمین پهن می شد و از این سر تا آن سر مهمانخانه می رفت.
برای تماشای این معجزه آدمهای فامیل دونه به دونه سر و کلشون پیدا میشد.
با خبر یا سرزده فرقی نداشت.
با این همه ، همه سر یک سفره می نشستند و گل می شنیدند و گل می گفتند ، به سبزی و ماست ناخنک می زدند و توی سر و کله هم می زدند ، می خندیدند و نمکدون را دست به دست می کردند.
هیچ وقت غذا برای کسی کم نیامد و همیشه کسی بود که در را باز کند و یک بشقاب اضافه سر سفره بگذارد و بقیه ای که کمی جا به جا شوند و جا برای تازه وارد باز کنند و با لبخندی گرم به او خوش آمد بگویند.
وقتی مادر بزرگ رفت ، خانه را کوبیدند و ساختند و توی میهمان خانه یک میز ناهار خوری بدهیبت دوازده نفری گذاشتند ولی دیگر هیچ کس روزهای جمعه پشت در سر و کله اش پیدا نشد.
آخر سر صندلی نمی شود جا به جا شد و برای تازه واردها جا باز کرد.
وقتی میزی دوازده نفره است نفر سیزدهم اضافه است و جایی برایش نیست.
شاید برای همین این فرهنگ هم به اندازه همان سفره ی پلاستیکی مادربزرگم فراموش شده است.
با رفتن مادر بزرگ میهمان خانه از میهمان خالی ماند و تنها تصویری از آن روزها به جا ماند.با این همه این تصویر رویای تمام کودکی من باقی ماند.
آرزویم شد داشتن خانواده ای بزرگ ، سفره ای بزرگ و از آن مهم تر دلی بزرگ که در را بگشاید و با لبخند بوسه ای بر گونه ی از راه رسیده ای بنشاند.
خانواده ای به وسعت بوسه و لبخند...
"یاد رفتگانی که بهانه جمع شدن های فامیل دور هم بودن همیشه زنده باد."
"ناشناس"
معجزه ای از جنس سفره ی پلاستیکی و گلدار مادر بزرگ که روی زمین پهن می شد و از این سر تا آن سر مهمانخانه می رفت.
برای تماشای این معجزه آدمهای فامیل دونه به دونه سر و کلشون پیدا میشد.
با خبر یا سرزده فرقی نداشت.
با این همه ، همه سر یک سفره می نشستند و گل می شنیدند و گل می گفتند ، به سبزی و ماست ناخنک می زدند و توی سر و کله هم می زدند ، می خندیدند و نمکدون را دست به دست می کردند.
هیچ وقت غذا برای کسی کم نیامد و همیشه کسی بود که در را باز کند و یک بشقاب اضافه سر سفره بگذارد و بقیه ای که کمی جا به جا شوند و جا برای تازه وارد باز کنند و با لبخندی گرم به او خوش آمد بگویند.
وقتی مادر بزرگ رفت ، خانه را کوبیدند و ساختند و توی میهمان خانه یک میز ناهار خوری بدهیبت دوازده نفری گذاشتند ولی دیگر هیچ کس روزهای جمعه پشت در سر و کله اش پیدا نشد.
آخر سر صندلی نمی شود جا به جا شد و برای تازه واردها جا باز کرد.
وقتی میزی دوازده نفره است نفر سیزدهم اضافه است و جایی برایش نیست.
شاید برای همین این فرهنگ هم به اندازه همان سفره ی پلاستیکی مادربزرگم فراموش شده است.
با رفتن مادر بزرگ میهمان خانه از میهمان خالی ماند و تنها تصویری از آن روزها به جا ماند.با این همه این تصویر رویای تمام کودکی من باقی ماند.
آرزویم شد داشتن خانواده ای بزرگ ، سفره ای بزرگ و از آن مهم تر دلی بزرگ که در را بگشاید و با لبخند بوسه ای بر گونه ی از راه رسیده ای بنشاند.
خانواده ای به وسعت بوسه و لبخند...
"یاد رفتگانی که بهانه جمع شدن های فامیل دور هم بودن همیشه زنده باد."
"ناشناس"
- ۲.۸k
- ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط