رمان اوشی نوکو
رمان اوشی نوکو
قسمت دوم🔮
گفتم چطوره بد مدرسه برم دنبالشون🙂
حوصلم سر رفته بود😪رفتم تلویزیون خاموش کردم گفتم چطوره یکم برم بیرون🤗
رفتم بیرون داشتم میرفتم رستوران 😋
گفتم بد صبحونه رامن حال میده 😋😋رفتم رامن سفارش دادم خوردم خیلی خوشمزه بود😋😋🤩🤩داشتم بر میگشتم خونه دیدم داره بارون میاد😲گفتم آکوا روبی سرما میخورن سریع برگشتم🏃♀️ خونه چتر آوردم ☂️با کلاه شالگردن کافشن 🧣🧥🧢
رفتم دیدم زنگ مدرشون خورده🏫دیدم دارن میان صدای روبی شنیدم داشت میگفت حالا چیکار کنیم لباس گرم نیوردیم😟😟
آکوا گفت نمیدونم مجبوریم تا خونه پیاده بریم🙁
روبی منو دید گفت مامان اومد بغلم کرد بهش شال گردن کلاه کافشن چتر دادم به آکوا هم همینطور هردوشون گفتن مرسی مامان💜💜💜
منم خیلی خوشحال شدم😍😍
باهم برگشتیم خونه🏠🚶♀️🚶♀️🚶♂️
قسمت دوم🔮
گفتم چطوره بد مدرسه برم دنبالشون🙂
حوصلم سر رفته بود😪رفتم تلویزیون خاموش کردم گفتم چطوره یکم برم بیرون🤗
رفتم بیرون داشتم میرفتم رستوران 😋
گفتم بد صبحونه رامن حال میده 😋😋رفتم رامن سفارش دادم خوردم خیلی خوشمزه بود😋😋🤩🤩داشتم بر میگشتم خونه دیدم داره بارون میاد😲گفتم آکوا روبی سرما میخورن سریع برگشتم🏃♀️ خونه چتر آوردم ☂️با کلاه شالگردن کافشن 🧣🧥🧢
رفتم دیدم زنگ مدرشون خورده🏫دیدم دارن میان صدای روبی شنیدم داشت میگفت حالا چیکار کنیم لباس گرم نیوردیم😟😟
آکوا گفت نمیدونم مجبوریم تا خونه پیاده بریم🙁
روبی منو دید گفت مامان اومد بغلم کرد بهش شال گردن کلاه کافشن چتر دادم به آکوا هم همینطور هردوشون گفتن مرسی مامان💜💜💜
منم خیلی خوشحال شدم😍😍
باهم برگشتیم خونه🏠🚶♀️🚶♀️🚶♂️
- ۳۲۹
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط