پشت لبخندم غمی پنهان مدارا می کند

پشتِ لبخندم غــمی پنهان مدارا می کند
گاهگاهی بــارشی آن را هویــدا می کند
می پرد گنجشکِ دل بر شاخه‌هایِ خاطره
تلــخ و شیـرینیِ عمــرم را تماشا می کند
بغض‌هایم حسرتِ یک شانه درخود دارد و
چشمهایم غنچه‌یِ غــم را شکوفا می کند
دستِ نقّاشِ زمان در مویِ احساسم چه‌زود
تـارهایِ مشکی اش را رنــگِ دریا می کند
چشم‌ها را بسته ام در انتظارِ خواب،چون
طفــلِ بازیگـوشِ دل را غرقِ رؤیا می کند
دفترِ دلتنگی ام را کــاش می بستم ولـی
دستِ تقدیرم چرا امروز و فردا می کند!
دیدگاه ها (۵)

امشب هوس کردم برایت چیز بنویسمبا سینه‌ای از خون دل لب‌ریز بن...

گیرم که مضطرب شده‌ای، غم گرفته‌ایدست مرا چه خوب، که محکم گرف...

دلتنگ کـه باشی نفست بندِ تنتنیست دل داری و انگار که جان در ب...

هر قدر که از عشق پریشان شده باشیم ننگ است اگر از تو پشیمان ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط