رویای جوانی
#رویای #جوانی
#پارت_۱۳
_ بدبخت شدم . دیگه بچه ها نمیزارن تو گروه باشم . همش میگفتم که قضیه رو بسپرن به من . ولی الان .
گریه ام گرفته بود که یه دفعه دخترا اومدن تو . هارینم باهاشون بود .
( هارین ) بچه ها باید یه چیزی بهتون بگم .
( همه با هم ) بگو .
هارین منو نگاه کرد . منم ناراحت و خسته نشسته بودم رو تخت و نگاش نمی کردم .
( هارین ) خب میخواستم بگم ............. بیاید با هم برید برای آخر هفته وسیله بخرید با پول من .
( وویی ) تو نمیای ؟
+ من یکم کار دارم شما برید منم میام .
رفتن بیرون . من باورم نمی شد که بهشون نگفت . رفتم پیشش
_ خب چرا بهشون نگفتی ؟
+ چون گفتی دوستات از دستت ناراحت میشن .
_ به خاطر اون نگفتی بهشون ( متعجب )
+ خب من خودمم این اتفاق برام افتاده . میفهمم که چه حس و دردی داره .
( چند دقیقه قبل وقتی هارین از در رفت بیرون )
( از زبان هارین )
_ بدبخت شدم .
صداشو شنیدم و وایسادم . وقتی همه حرفاشو شنیدم یکم دلم سوخت . انگار خیلی دلش می خواست مسئولیت یه چیزی رو به عهده بگیره . نمیدونم چیکار کنم ؟ به بچه ها بگم یا نگم ؟
( این اتفاقات رو که شنیده بود به یونگی گفت )
_ می خوای ...... ولش کن مهم نیست
+ چی می خوای بگی .
_ خب میگم می خوای با .. هم ..
روم نمی شد بهش بگم با هم دوست باشیم
+ قبوله
_ 😳😳😳😳😳 چی ؟
+ بیا با هم یه تیم بشیم .
_ ب..باشه ( لپاش سرخ شده )
من و اون یه تیم دو نفره شدیم و اتفاقات گروه هامون رو به هم می گفتیم .
اما یه روز داشتن میفهمیدن و فهمیدن ما دو تا یه گروهیم و خیلی از دستمون ناراحت شدن . بیخیال . الان روز اردو عه و من توی یه قسمتم که مثل ترن هوایی بود . واقعا میترسیدم . هارین اون وسیله رو انتخاب کرد و خیلیا هم هستن . ولی ما نمیدونستیم این قضیه واقعیه . یعنی کسایی که با یکی از اعضا بود زنده میموند و بازی رو می برد . من تصمیم گرفتم پیش هارین بشینم . جفتمون می ترسیدیم .
( _ هارین ، + شوگا )
+ داره خیلی بالا میره . ( با ترس )
_ هی تو میترسی ؟
+ معلوم نیست ؟ ( با استرس )
_ ( پوزخند )
+ باید یه چیزی بهت بگم .
داشتیم سقوط میکردیم .
+ من .... دوست دارم . اااااااا
با سرعت زیاد افتادیم پایین و بعد ترن وایساد .
+ آخیش خدا رو شکر . ببینم تو خوب...
دیدم هارین رنگش پریده و اصلا حرف نمیزنه .
+ هی چت شد ترسیدی ؟
_ تو .... تو....
+ چی ؟ من چی ؟ بگو .
_ گفتی ..دو..دوسم داری ؟
سرخ شدم . فکر می کردم قراره بمیرم به خاطر همین حرف دلمو زدم .
+ ام ... چیزه ... من گفتم ؟
مونده بود .
+ نه بابا شوخی کردم حال و حوامون عوض شه .
فک میکردم قضیه حل شد ولی از دستم ناراحت شد و رفت .
+ عه چی شد ؟
_ میرم پیش دوستام .
+ وایسا .
_ نمیخوام .
رفتیم یه جای خلوت .
+ وایسا گفتم .
داشت میرفت که ....
( از زبان هارین )
داشتم می رفتم که دستمو گرفت . منو کشید سمت خودش و منو ب.و.س.ی.د . باورم نمی شد . فک نمیکردم رویا هام واقعی بشه .
( از زبان سورین )
ما فهمیدیم هر کس با پسرا بازی نکنه میمیره . من رو یه ریل قطار وایساده بودم و وقتی قطار میومد باید میپریدیم ولی خب پاهامون رو بسته بودن و یکی از این پسرا که انگار صاحب بازی بود میکشیدمون بیرون . من ترسیده بودم . پسره منو نجات داد .اسمش جین بود .
( از زبان جین )
سورین و نجات دادم ولی ازم تشکرم نکرد . بهش گفتم که من کیم سوکجینم . اون فقط شوک شد و دویید و فرار کرد ولی من.....
میدونم بده ولی ببخشید دیگه 🥺🤧
#نامجون#آر_ام#جین#شوگا#یونگی#جیهوپ#هوسوک#جیمین#تهیونگ#وی#جونگکوک#جی#جیک#نیکی#جونگوون#سونگهون#سونو#هیسونگ#جنی#رزی#لیسا#جیسو#بی_تی_اس#بلک_پینک#انهایپن#بنگتن#آرمی#بلینک#انجین#کیپاپ#کیدراما#هیپ_هاپ#رمان_بی_تی_اس
#پارت_۱۳
_ بدبخت شدم . دیگه بچه ها نمیزارن تو گروه باشم . همش میگفتم که قضیه رو بسپرن به من . ولی الان .
گریه ام گرفته بود که یه دفعه دخترا اومدن تو . هارینم باهاشون بود .
( هارین ) بچه ها باید یه چیزی بهتون بگم .
( همه با هم ) بگو .
هارین منو نگاه کرد . منم ناراحت و خسته نشسته بودم رو تخت و نگاش نمی کردم .
( هارین ) خب میخواستم بگم ............. بیاید با هم برید برای آخر هفته وسیله بخرید با پول من .
( وویی ) تو نمیای ؟
+ من یکم کار دارم شما برید منم میام .
رفتن بیرون . من باورم نمی شد که بهشون نگفت . رفتم پیشش
_ خب چرا بهشون نگفتی ؟
+ چون گفتی دوستات از دستت ناراحت میشن .
_ به خاطر اون نگفتی بهشون ( متعجب )
+ خب من خودمم این اتفاق برام افتاده . میفهمم که چه حس و دردی داره .
( چند دقیقه قبل وقتی هارین از در رفت بیرون )
( از زبان هارین )
_ بدبخت شدم .
صداشو شنیدم و وایسادم . وقتی همه حرفاشو شنیدم یکم دلم سوخت . انگار خیلی دلش می خواست مسئولیت یه چیزی رو به عهده بگیره . نمیدونم چیکار کنم ؟ به بچه ها بگم یا نگم ؟
( این اتفاقات رو که شنیده بود به یونگی گفت )
_ می خوای ...... ولش کن مهم نیست
+ چی می خوای بگی .
_ خب میگم می خوای با .. هم ..
روم نمی شد بهش بگم با هم دوست باشیم
+ قبوله
_ 😳😳😳😳😳 چی ؟
+ بیا با هم یه تیم بشیم .
_ ب..باشه ( لپاش سرخ شده )
من و اون یه تیم دو نفره شدیم و اتفاقات گروه هامون رو به هم می گفتیم .
اما یه روز داشتن میفهمیدن و فهمیدن ما دو تا یه گروهیم و خیلی از دستمون ناراحت شدن . بیخیال . الان روز اردو عه و من توی یه قسمتم که مثل ترن هوایی بود . واقعا میترسیدم . هارین اون وسیله رو انتخاب کرد و خیلیا هم هستن . ولی ما نمیدونستیم این قضیه واقعیه . یعنی کسایی که با یکی از اعضا بود زنده میموند و بازی رو می برد . من تصمیم گرفتم پیش هارین بشینم . جفتمون می ترسیدیم .
( _ هارین ، + شوگا )
+ داره خیلی بالا میره . ( با ترس )
_ هی تو میترسی ؟
+ معلوم نیست ؟ ( با استرس )
_ ( پوزخند )
+ باید یه چیزی بهت بگم .
داشتیم سقوط میکردیم .
+ من .... دوست دارم . اااااااا
با سرعت زیاد افتادیم پایین و بعد ترن وایساد .
+ آخیش خدا رو شکر . ببینم تو خوب...
دیدم هارین رنگش پریده و اصلا حرف نمیزنه .
+ هی چت شد ترسیدی ؟
_ تو .... تو....
+ چی ؟ من چی ؟ بگو .
_ گفتی ..دو..دوسم داری ؟
سرخ شدم . فکر می کردم قراره بمیرم به خاطر همین حرف دلمو زدم .
+ ام ... چیزه ... من گفتم ؟
مونده بود .
+ نه بابا شوخی کردم حال و حوامون عوض شه .
فک میکردم قضیه حل شد ولی از دستم ناراحت شد و رفت .
+ عه چی شد ؟
_ میرم پیش دوستام .
+ وایسا .
_ نمیخوام .
رفتیم یه جای خلوت .
+ وایسا گفتم .
داشت میرفت که ....
( از زبان هارین )
داشتم می رفتم که دستمو گرفت . منو کشید سمت خودش و منو ب.و.س.ی.د . باورم نمی شد . فک نمیکردم رویا هام واقعی بشه .
( از زبان سورین )
ما فهمیدیم هر کس با پسرا بازی نکنه میمیره . من رو یه ریل قطار وایساده بودم و وقتی قطار میومد باید میپریدیم ولی خب پاهامون رو بسته بودن و یکی از این پسرا که انگار صاحب بازی بود میکشیدمون بیرون . من ترسیده بودم . پسره منو نجات داد .اسمش جین بود .
( از زبان جین )
سورین و نجات دادم ولی ازم تشکرم نکرد . بهش گفتم که من کیم سوکجینم . اون فقط شوک شد و دویید و فرار کرد ولی من.....
میدونم بده ولی ببخشید دیگه 🥺🤧
#نامجون#آر_ام#جین#شوگا#یونگی#جیهوپ#هوسوک#جیمین#تهیونگ#وی#جونگکوک#جی#جیک#نیکی#جونگوون#سونگهون#سونو#هیسونگ#جنی#رزی#لیسا#جیسو#بی_تی_اس#بلک_پینک#انهایپن#بنگتن#آرمی#بلینک#انجین#کیپاپ#کیدراما#هیپ_هاپ#رمان_بی_تی_اس
- ۱.۰k
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط