چند ساعتی بیشتر تا رسیدن بهار نموندهلب پنجره نشستم و خیر

چند ساعتی بیشتر تا رسیدن بهار نمونده،لب پنجره نشستم و خیره شدم به حیاط،به این فکر می کنم که آدما با رسیدن سال جدید چقدر می تونن تغییر کنن،کارایی که قبلا انجامش می دادن و ازشون راضی نبودن رو کنار می گذارن یا نه،خودم چی؟
منم می تونم مثل شاخه های این درخت توی حیاط باز جوونه های رنگی رنگی بزنم،می تونم سبز بشم می تونم تو دلم یه خونه پر از سبزه بکارم ؟
بهار می ره،تابستون می رسه..
تابستونم با سرد شدن هوا قهر می کنه و پاییز چمدونشو می زاره زمین و می شینه لب پنجره و ریختن برگا رو می شماره ...
برگا که تموم می شن ،درختا که لباس تنشونو میدن به زمین زمستون می رسه دیگه آسمون بهار و نداره دیگه بوی چمن تازه نمیاد ،دیگه خورشید تنتو گرم نمی کنه اما می تونه دلت هنوز بهار باشه،می شه تو اوج سرمای بی رحم هوا،کنج دلت جوونه ی عشق سر از خاک در بیاره،می تونه تو ی حنجرت گنجشکا بشینن و آواز بخونن ،می شه تو سرت روزای قشنگ نقش ببنده ..
می خوام بهت بگم مهم نیست بهار کی از راه برسه و کی بره،مهم بهاریه که تو دلت باشه ،که بمونه که جاشو نده به زردی و بی حوصلگی ..
نزار صدای گنجشکا،بوی چمنای بارون خورده،نسیم خنک اول صبح واست غریبه بشه،بهارو تو دلت جا بده بزار هر وقت تو آینه به خودت نگاه کردی حس کنی بهارو بغل کردی ..
که سبزه ها روی شونت رشد کردن
که سرمست شدی از حال خوش..
#زهرا_مصلح
دیدگاه ها (۱)

روزای زیادی هس که با داد و بیداد از خودم میپرسم، چرا زورت نم...

یادمون نره که آدما کلی احساسات کشف نشده دارن، شاید کوچکترین ...

پیکاسو یه منطقِ عجیبِ مسخره داره. اون میگه «من همیشه کاری رو...

‏من از اون دسته آدمام که هیچ وقت هیچ جمله ای رو پیدا نکردم ک...

پارت 1

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط