برکه بودم سایهای افتاد و خوابم را گرفت

برکه بودم، سایه‌ای افتاد و خوابم را گرفت
بغض ابری آمد و آرام جانم را گرفت

چشم وا کردم، غباری در نگاهم ریشه زد
دردی از جایی گذر کرد و عنانم را گرفت

باد زخمی کهنه‌تر ساخت از گذرگاه خیال
موج برخاست و دلِ بی‌سرپناهم را گرفت
دیدگاه ها (۰)

از تو دل کندم که تمرین شکیبایی کنمتا خودم را تشنهٔ روزی که م...

#دلنوشتهگاهی وقتا سکوتقشنگترین حرف آدمیست...ما که خسته شدیم ...

گیرم که بهرحال مرا برده ایی از یادگیرم که زمان خاطره ها را ب...

ازش پرسـیدم: این زخما کی خـوب می‌شن؟گفت: نخـواه که خوب بشن، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط