خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت17

خودش روی مبل نشست.
با نگاه کردن به صورتش همش یاد چند شب قبل میوفتادم و از خجالت گرمم میشد.
چادرم و بیشتر جلو کشیدم و روی مبل با فاصله ازش نشستم.
بدون نگاه کردن به سمتم گفت
_امروز ارباب تماس گرفت.
چیزی نگفتم تا خودش ادامه بده :
_میدونی که اونا چه خواسته ای از ما دارن؟
سری تکون دادم که گفت
_ارباب بیماری داره زیاد امیدی به زنده موندن خودش نداره.اگه پای ارث و میراث وسط نبود حاضر نبودم تن به این ازدواج بدم اما شرط گذاشته اگه وارثش و نذارم توی بغلش هیچ ارثی بهم نمیرسه.

سکوت کرد. یعنی اون فقط به خاطر ارث و میراث راضی به ازدواج با من شد و خواسته ی پدرش هیچ اهمیتی براش نداشت؟
با صدای لرزونی گفتم
_از من چی میخواین؟
با صورتی قرمز شده از خشم گفت
_ما برای برطرف کردن خواسته ی ارباب مجبوریم برای یک بار هم که شده....
سریع از جام بلند شدم که گفت
_نگفتم همین الان که میخوای فرار کنی. منم تمایلی ندارم اما مجبوریم.آخر هفته میام تا اون موقع با این موضوع کنار بیا

بلند شد و گفت
_درضمن چند شب قبل زنگ زده بودی به گوشیم و به دوستم گفتی زنمی مگه من بهت نگفتم...
وسط حرفش پریدم و آروم گفتم
_معذرت میخوام.
سکوتی کرد و بعد از فوت کردن نفسش از روی کلافگی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت.
چادرم از سرم افتاد و روی مبل وا رفتم


🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۴)

#خان_زاده #پارت18بعد از کلی فکر کردن گفت_خوب بذار بیاد فوقش...

#خان_زاده #پارت19با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا ...

#خان_زاده #پارت16* * **آیلینسحر متعجب گفت_یعنی واقعا تو رو ...

#خان_زاده #پارت15* * * *زیر دلم تیر می کشید.بلند شدم و به ...

حس های ممنوعه🍷🥂۱۴

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط