پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

پارت چهارم🌿✍️
آرمیتا با ضربان قلبی تند، هنوز توی آغوش پسر بود.
لحظه‌ای سکوت، فقط صدای نفس‌هاشون.
بعد یهو جا خورد، عقب رفت، دستش رو روی سینه‌اش گذاشت.
«ممنون...» گفت، با صدایی که هم خجالت داشت، هم تعجب.
پسر لبخند زد، یه نگاه شیطنت‌آمیز توی چشماش برق زد.

«خانم کوچولو، واسه بالا رفتن از قفسه زیادی کوتاه نیستی؟»
آرمیتا اخم کوچیکی کرد، ولی بیشتر از روی غرور بود تا ناراحتی.
«شما کی باشی که نظر بدی؟»
پسر دستاشو توی جیبش کرد، انگار هیچ عجله‌ای نداشت.
«آرتا. اسمم اینه. و تو؟»

آرمیتا یه لحظه مکث کرد، بعد گفت:
«آرمیتا.»

چند ثانیه فقط نگاه بود.
بعد آرمیتا از کنارش رد شد، از بغل آرتا در اومد، و با قدم‌هایی سریع به سمت در کتابخانه رفت.
نور کم‌رنگ از پنجره‌ها روی موهاش افتاده بود، و صدای قدم‌هاش روی زمین چوبی، مثل ضربان قلبی بود که هنوز آروم نشده.
آرتا همون‌جا ایستاده بود، نگاهش دنبال آرمیتا.
زیر لب گفت:
«آرمیتا... جالبه.»
آرمیتا از کتابخانه بیرون زد.
ضربان قلبش تند شده بود، نه فقط از ترس، بلکه از شوک اون لحظه‌ای که آرتا پیداش شد.
قدم‌هاش سریع‌تر شدن، انگار هر ثانیه دیرتر، یه درد بیشتر توی سینه‌اش می‌پیچید.
به خونه رسید، در رو با دست‌های لرزون باز کرد.
نور کم‌رنگ اتاق، بوی آشنا، ولی همه‌چیز یه جور غریبی داشت.
دستش رو به دیوار گرفت، به سمت کشوی کنار تخت رفت.
جعبه‌ی قرص‌ها اونجا بود، ولی انگار همه‌چیز تار شده بود.
دست‌هاش می‌لرزیدن، انگشت‌هاش به سختی در جعبه رو باز کردن.
آرمیتا مشکل قلبی داشت.
از بچگی، همیشه باید مراقب می‌بود.
میلا می‌دونست. همیشه کنارش بود، همیشه یادش می‌نداخت قرص‌هاشو بخوره.
ولی حالا... خبری از میلا نبود.
برفی، خرگوش کوچولوش، با نگرانی کنارش ایستاده بود.
چشم‌هاش پر از اضطراب، دمش رو جمع کرده بود زیر شکمش.
آرمیتا بالاخره قرص رو پیدا کرد، با یه لیوان آب، با لرزش دست، قرص رو سر کشید.
چند لحظه نشست، نفس کشید، سعی کرد آروم بشه.
بعد، با صدایی آهسته، ولی پر از بغض گفت:
«برفی... این چند روز، اتفاقات زیادی افتاده. همش از وقتی شروع شد که اون چاله‌ی لعنتی رو پیدا کردیم.»
دستش رو روی سینه‌اش گذاشت.
«وای برفی... من چیکار کنم؟»
برفی سرش رو روی پای آرمیتا گذاشت، انگار می‌خواست بگه: "من اینجام."
آرمیتا آهسته گفت:
«برفی... به نظرت اون پسر توی حیاط، همون پسر جدیده نبود؟»
برفی فقط پلک زد، انگار داشت فکر می‌کرد.
آرمیتا ادامه داد:
«اما بعید می‌دونم... لباسش که اشراف‌زاده نبود. یه جور ساده‌پوش بود، ولی... یه چیزی توی نگاهش بود. انگار... انگار از یه جای دیگه اومده بود.»
صدای تیک‌تاک ساعت دیواری توی سکوت اتاق پیچید.
آرمیتا به پنجره نگاه کرد، به حیاط تاریک، به جایی که اون پسر ایستاده بود.
ذهنش پر شده بود از سوال.
آرتا... کی بود؟
چرا درست وقتی کتاب ورق خورد، پیداش شد؟
و اون جمله‌ی عجیب توی کتاب:
“وقتی شب بیدار شود، گذشته از خواب برمی‌خیزد.”صدای تق‌تق در، توی سکوت خانه پیچید.
آرمیتا از جا پرید، برفی هم با صدای خفه‌ای پارس کرد.
با قدم‌هایی لرزان به سمت در رفت، در رو باز کرد...
میلا بود. تا چشمش به آرمیتا افتاد، اخم کرد، ولی اون اخم از دلش بود، نه از عصبانیت.
«دختر! مگه بهت نگفتم قرصاتو زود به زود بخور؟!»
صدایش لرز داشت، بغض داشت.
«اگه یه چیزیت بشه، من چیکار کنم؟ چرا اینقدر بی‌فکری آرمیتا؟»
آرمیتا سرش رو پایین انداخت، دلش می‌خواست چیزی بگه، ولی فقط گفت:
«ببخش... یادم رفت. یه‌هو همه‌چی شد... اون پسره... کتاب...»
میلا جلو اومد، دستش رو روی شونه‌ی آرمیتا گذاشت.
«من نمی‌خوام یه روز بیام و ببینم دیر شده. تو فقط خودت نیستی، منم هستم، برفی هم هست، ما همه با همیم.»
آرمیتا لبخند محوی زد، اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود.
برفی خودش رو بین‌شون جا داد، انگار می‌خواست بگه: "منم نگران بودم."
میلا گفت:
«حالا بشین، یه چیزی بخور، بعد برام تعریف کن. اون پسره کی بود؟ چی شد؟»
ادامه دارد...🌿
دیدگاه ها (۰)

من از آن روزهای بی‌صدا آمده‌ام جایی میان برگ‌های زردکتاب‌های...

هیچ‌وقت آرزو نکردم... چون رویاهای من همیشه نحس بودن. هر بار...

«ارمیتا، دختری با قلبی شکننده اما اراده‌ای فولادین، هرگز اجا...

پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

پارت : ۳۲

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط